بسم الله الرحمن الرحیم
ما و آنها
در مورد اینکه چرا وضعیت کنونی ما اینگونه است، بسیار گفته اند و نوشته اند.
در این نوشتار می خواهم به یک نکته در این مورد ، اشاره مجدد داشته باشم. امری که نقش مهمی در وضعیت کنونی ما داشته و از نظر نگارنده، آینده ما در گرو رویکردمان بدان خواهد بود.
:نوشتار را این گونه آغاز می کنم
.برای استحکام استدلال هایمان، ارجاع به سند های قبلی، امری پذپیرفته شده می نماید و جاری روزمره ی ماست
. اما نوع رویکرد به این شیوه، تفاوت هایی از زمین تا آسمان را باعث شده است. چیزی که تفاوت بین دنیای پیشرو و جامعه ی ایستای ما را سبب شده
به گمان من مسأله این است که آیا مرجع آوردن، به تنهایی کافی خواهد بود یا نه؟
***
.در فرهنگ ایرانی، غالب اوقات، حرف آخر با ضربالمثل ها است. ضرب المثل هایی که بیشتر اوقات ریشه در اسطوره های شعر ایرانی دارند
شعر گنجینه ی ارزشمندِ فرهنگ ما به شمار می رود. گنیجینه ای مایه ی مباهات که در قلمرو فخر فروشی فرهنگی، وزنه ای سنگین برای جماعت ایرانی در برابر سایر اقوام به شمار می رود. ما با هم سخن می گوییم و و در نهایت، فصل الخطاب رجوع دادن به ضرب المثلی است متداول و یا خواندن شعری از مولانا، سعدی و حافظ
.اما مگر این شیوه چه اشکالی ایجاد می کند که نگارنده، اکنون و آینده ی ما را در گرو تغییر این رویکرد تصور می کند
شاید همین حالا برای خواننده ای گرامی، اینگونه سوال پیش بیاید که چرا این گرانقدر سرمایه ی جامعه ی ایرانی را این چنین بی مهابا به نقد می کشم؟
در جواب خواهم گفت: در غنای ادبیات ایرانی جای هیچ شک و تردیدی نیست. فرهنگی با درون مایه ی پر بار برای گذشته، حال و آینده. اما این رویکرد ما است که از آن ابزاری ساخته،برای راکد ماندن و حتی برای پسرفت. همچنان که معتقدم در خود این آثار هم نشانه هایی وجود دارد که هم عامل ایجاد این رویکرد بوده اند و هم استمرار بخش آن
در مقام قیاس، شعر و فرهنگ ایرانی، همانند "نفت" برای ماست. اگر نفت نزدیک یک قرن، بلای جان فرهنگ ما شده، نوع نگاه و شیوه ی نگرش ما به آثار کلاسیک ادب پارسی، بلایی است که قرن ها گریبان گیر ما است.
***
در کتاب ادبیات دبیرستانِ زمان ما، شعری از مولانا بود: گرگ و شیر و روباه که با یکدیگر رفاقتی حاصل کرده بودند روزی قصد شکار می کنند
شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود
لیک کرد اکرام و همراهی نمود
این چنین شه را ز لشکر زحمتست
این چنین مه را ز اختر ننگهاست
گرچه رایی نیست رایش را ندید
نه از آن که جو چو زر جوهر شدست
روح قالب را کنون همره شدست
چونک رفتند این جماعت سوی کوه
گاو کوهی و بز و خرگوش زفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت
هر که باشد در پی شیر حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب
چون ز که در پیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان
عکس طمع هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند
هر که باشد شیر اسرار و امیر
او بداند هر چه اندیشد ضمیر
هین نگه دار ای دل اندیشهخو
دل ز اندیشهٔ بدی در پیش او
داند و خر را همیراند خموش
شیر چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان
لیک با خود گفت بنمایم سزا
مر شما را بس نیامد رای من
ای عقول و رایتان از رای من
چون سگالش اوش بخشید و خبر
وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان این داستان
شیر با این فکر میزد خنده فاش
کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجوری بهستت ای سند
کان تبسم دام خود را بر کند
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن
تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت ای شه گاو وحشی بخش تست
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا که بز میانهست و وسط
شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو
چونک من باشم تو گویی ما و تو
گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید
پیش چون من شیر بی مثل و ندید
گفت پیش آ ای خری کو خود خرید
پیشش آمد پنجه زد او را درید
چون ندیدش مغز و تدبیر رشید
در سیاست پوستش از سر کشید
گفت چون دید منت ز خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد
چون نبودی فانی اندر پیش من
چون نهای در وجه او هستی مجو
هر که اندر وجه ما باشد فنا
زانک در الاست او از لا گذشت
هر که در الاست او فانی نگشت
هر که بر در او من و ما میزند
رد بابست او و بر لا میتند
شعر کتاب ما، بسیار مختصرتر از اصلی که ارائه شد، بود. آن هنگام، از معلم ادبیاتمان پرسیدم، مگر گرگ چه گناهی انجام داد که مستوجب مرگ شد؟
گفت شیر ای گرگ این را بخش کن/ معدلت را نو کن ای گرگ کهن /نایب من باش در قسمتگری/تا پدید آید که تو چه گوهری
در ثانی، مگر گرگ چه اشتباهی در قسمت کردن، انجام داده بود؟ او به فرمان گرگ، تصمیم گیرنده بود ونظرش را در مورد عدالت در تقسیم بیان کرد. گاو را برای شیر، بز را برای خودش و خرگوش را برای روباه انتخاب می کند. آیا عادلانه نبود؟ بر فرض که نظرش درست نبود و درست تقسیم نکرده بود! آیا باید کشته می شد؟
از شعر بر می آید که شیر به واسطه ی علم غیب! قسمت گری را به گرگ سپرده، تا با توجه به نیت طمع اش، او را به سزایش برساند. آیا این کار اخلاقی است؟ زمینه ی جرم را برای مجرم فراهم کردن و او را در دام انداختن منصفانه است؟
می دانید در جواب سوال من معلم چه گفت؟ ابتدا شوکه شد که همچین سوالی پرسیده شده است. خودش تا ان زمان منطق مولانا را درست می انگاشت و ذره ای سستی و سوال برای آن متصور نبود. در نهایت هم همان منطق را تحویل من داد: که همه چیز باید تقدیم شیر می شد تا او تقسیم کند! دیگران اصلا" در این حد و اندازه نبودند که در پیشگاه او لب به قضاوت بگشایند!
.آری. ما همان دانش آموزانیم که برایمان شعر مولانا خواننده اند و ما حفظ کرده ایم
راه دوری نرویم. خوی "استبداد دوست" ما اینگونه نسج گرفته است که دموکراسی، آزادی بیان،تحمل طرف مقابل و احترام برای نظرات مخالف را اینگونه سخت در میابیم.
انتقاد از خویش را توهین بر می شماریم و خود را تنها "به بهشت روندگان" عالم حساب می کنیم
دراین سالها، بسیار به سابقه ی چند هزار ساله ی دیکتاتوری در این مملکت برای توجیه پیامد های امروزی آن اشاره میشود،اما کمتر دیده ایم، آن کس را که جرات کند و با دیده ی نقد به
آثار کلاسیک ادبیات ایرانی بنگرد
شاملو" از آن معدود نخبگان روزگار ما است که حافظ را، با آن همه پس زمینه ی معنوی و وجاهت اجتماعی، به سخره می گیرد و به وادی نقد می کشاند. اما روشنفکران امروز ما را نگاه کنید، پی در پی برای بیان استواری کلامشان به شعر شاعران بزرگمان تکیه می کنند
***
امروز همه مفسر وضعیت اکنون ما هستند. اینکه اگر نفت نداشتیم، شاید وضعمان بهتر بود. اما به نظر من بدبختی ما بیشتر از داشتن نفت، استناد به ادبیاتی است که "بی نقد" با آن روبرو می شویم
نمی خواهم بگویم اگر ادبیاتی با چنین غنایی نداشتیم، وضع ما بهتر بود ( که شاید بود)، می خواهم بگویم اگر این شیوه را ادامه دهیم تغییری در وضع ما پدید نخواهد آمد. حتی اگر نفت ما هم به پایان برسد. تا برای ما، شاعرانمان حرف آخر را می زنند، وضع بر همین منوال است.
***
در شعر مولانا، چه بسیار رجوع به آیات و احادیث دیده میشود. این نه تنها شیوه ی مولانا، که شیوهی ادبیاتی است که علاوه بر ایرانی، اسلامی نیز هست. مولانا برای آنکه شعراش را از گزند " با دیده ی انتقادی" نگریسته شدن محفوظ دارد (حتی شاید بدون چنین نیت قلبی) آن را به سپر رجوع به "نص" مجهز ساخته است. او می خواهد بگوید که خدا پادشاه زمین و زمان است و برای رسیدن به چنین نتیچه ای، خدا را چون شیر قیاس کرده است و چه بد قیاس کرده است. قیاسی اشتباه. هیچ کدام از کارهای شیر، خدا را سزا نیست.
ببینید مولانا چه هوشمندانه از این حربه سود جسته است: امر شاورهم پیمبر را رسید/ظانین بالله ظن السؤ /کل شیء هالک جز وجه او/
اینها مصداق هایی هستند که شاعر برای رسیدن به مقصود خویش به خوبی ازآنها بهره گرفته است و همه ی اینها مصروف آن گشته که شاعر ثابت کند، خدا عادل بی همتا است. به راستی چه "بد" تمثیل آوره. چه "بد" به نتیجه رسیده و چه "بد" از "نص" استفاده ی ابزاری کرده است.
اینگونه است که پاره ای از ادبیات کلاسیک ما، هم عامل ایستایی است هم ادامه دهنده ی آن.
***
همان گونه که صورت مساله روشن است، به گمان من جواب هم به همین اندازه آشکار است.
راه حل برون رفت از وضعیت کنونی، با دیده ی نقادی به آنچه تا کنون "مقدس" می شمرده ایم است.
اگر فرهنگِ آوردن "چرا" بر سر هر اصلی و بر سر هر گزاره ای را برای خود نهادینه کنیم (کاری که در عصر روشنگری به آن اهتمام ورزیده اند) می توانیم امیدوار باشیم، که راه نجاتی یافته ایم. بسیاری از کشور های جهان، چون اروپاییان، ادبیاتی غنی دارند، اما رویکردشان به آن ادبیات، انتقادی است. اگر به آن آثار رجوع داده می شود، قبل از هر چیز با دیده ی انتقادی آن را بررسی کرده اند
کار ارجاع آنها، بر خلاف ما ختم کلام نیست. شروع کلام است. شروع نقدی است بر انچه سند آورده شده است.
باید همه چیز را به وادی انتقاد بکشیم تا از پس آن روزگار بهتری داشته باشیم. استناد به آنچه هزاران سال پیش رخ داده، پسرفتی بیش نخواهد بود. خوبی و بدی را از انها نباید بگیریم. از انها نباید سند بیاوریم. باید خودمان جستجو گرش باشیم و راه صلاح زندگی مان را تشخیص دهیم.
***
در این برهه، باید پیش تر از همه، روشنفکران این مرز و بوم در این مسیر گام بردارند. همان ها که خود بیشتر گرفتار این بلا هستند. ما نیز باید به نوبه ی خود به هر آنچه قطعی می انگاریم به دیده ی شک بنگریم و با رویکردی انتقادی با آن روبرو شویم.
هر کس شعری خواند و ضرب المثلی گفت، برایمان دعوی آخر نباشد.
( بار دیگر همین شعر را بخوانید. با دیده ی انتقادی بخوانید تا ببینید تا چه اندازه در آن اشکال پیدا می کنید. اینگونه است که گام های نخست را برداشته ایم)
شعر حافظ را نخوانیم و "به به" و "چه چه" بگوییم و از صدای زیبای خواننده ای که آن را با شور می خواند سرمست شویم. به راستی عمری واله وشیدا ی "ابرو کمان و لعل لبی بودن" و سخن به نعت حاکمان راندن،بلای روزگاران ما شده است .
"فره ی ایزدی" جناب فردوسی بلای استبداد نهادینه شده ی ما است.
" بی اعتباری" جهانِ خیام است، که جای هر گونه جنبشی را از ما ستانده است.
***
بیایید بر سر هر سخنی که ارجاع داده می شود، یک چرا بیاوریم. کار سختی است. اما اگر همت کنیم، راهی پر ثمر خواهد بود.
پی نوشت:
این نوشتار تحت تاثیر "پنج اقلیم حضور" آخرین کتاب داریوش شایگان است که نوع رابطه ی ایرانیان را با پنج شاعر بزرگ این فرهنگ: فردوسی، خیام، مولوی، سعدی و حافظ نشان می دهد