Monday, September 30, 2013

جام زهر یا برگ برنده؟

بسم الله الرحمن الرحیم
جام زهر یا برگ برنده؟


پریشب به علت سرماخوردگی (که هنوز هم گرفتارش هستم) مجبور شدم زود بخوابم. قبل از خواب هنوز خبرِ تماس تلفنی اوباما-روحانی منتشر نشده بود.حس ششم ام می گفت حتما" این لحظه های آخر یک اتفاقی باید رخ دهد. رویا پردازی کردم و گفتم شاید اوباما به بدرقه ی روحانی برود! (خاطره ی بدرقه ی ژاک شیراک هنوز بیادماندنی است).
صبح روز بعد شنیدم که تلفنی با هم صحبت کردند.
واکنش ها به گفتگوی تلفنی، در این دو روز طیف وسیعی را در بر می گرفت. آنقدر که اصل موضوع به حاشیه رفته و دعوا بر سر آن است که چه کسی اول تلفن زده!
 حسین شریعتمداری و همراهان او امروز بررسی حالت های مخلتف گفتگوی تلفنی و تحلیل آن را برای اثبات بی اعتباری گفتمان آمریکا یا وادادگی روحانی در پیش گرفته اند (متن کامل) .اینکه آنها به جای حمله به مواضع روحانی، به دنبال حاشیه رفته اند بیانگر چند نکته است:

1.     بارزترین نکته را می توان در خلع سلاح مخالفان مذاکره، به وسیله ی گفتمان "نرمش قهرمانانه" رهبری دانست. نرمش قهرمانانه به واقع، بزرگ ترین پشتیبان و توشه  ی روحانی در طی مسافرت نیویورک بود. گفتمانی که در پیش فرماندهان سپاه بیان شد و نشان گر عزم حاکمیت برای تغییر بود. مسلما" بدون چنین پشتوانه ای، روحانی نمی توانست خود را دارای اختیار کامل در حل موضوع های مورد اختلاف معرفی کند.
2.     شرایط این روزها اثبات درست بودن "دست ندادن روحانی" است. می توان حدس زد که تا چه میزان فشار ها در صورت تماس مستقیم افزایش پیدا می کرد. در واقع جلب موافقت رهبری در مورد مذاکره با آمریکا و همراهی و هماهنگی با نظر ایشان برای روحانی بالاترین پشتوانه خواهد بود. عاملی که باعث شده افراطی ها به جای متن سراغ حاشیه بروند.
اما در شرایط کنونی باید تا کجا و چگونه پیش رفت؟ چطور باید بر سرِ میز مذاکره نشست و با چه شرایطی باید صلح کرد؟

 آمریکا یکی از بزرگ ترین جنایتکاران تاریخ بشریت است. جنایت هایی بی شمار، آن را در صدرِ پلشتی ها قرار می دهد. از انفجار بمب اتم تا حمایت از دیکتاتورهای آمریکای جنوبی و جنگ ویتنام و  کودتای 28 مرداد ایران و ...
 شمارش همه ی خباثت ها و شرارت های آمریکایی زیاد طول می کشد. پلیدی هایی که غالبا" عذر خواهی به دنبال نداشته و استمرارشان نشان از نهادینه بودن آنها در ذات آمریکایی، به عنوان پدرخوانده و سرور دنیا دارد! کمتر نشانه ای مبنی بر تغییر اساسی رویکردهای آمریکایی یافت می شود. حتی در قضیه سوریه هم می توان گفت عدم پیش بینی تبعات جنگ مانع شروع آن شد، نه تغییر سیاست های آمریکا.

به نظر نگارنده، امروز اگر ما با آمریکا قصد مذاکره داریم، کاری را باید انجام دهیم که پیامبر هنگام صلح با کفار انجام داد. نباید از یاد برد که آمریکا شخص اوباما نیست! وجود لابی قدرتمند صهیونیستی در قلب تصمیم گیری، آمریکا را بالقوه دشمن ایران نگه می دارد. قوه ای که هر زمان امکان ظهورش وجود دارد. در پس صلح احتمالی ما باید در پی افزایش قدرت نرم و سخت خود باشیم. بی شک در این بازی، بازنده ی اصلی اسرائیل خواهد بود. صلح با آمریکا و زدودن دشمنی ها بر این اساس بیش از هر زمان دیگر عرصه را برای اسرائیل برای یارگیری علیه تمامیت ارضی ایران تنگ خواهد کرد و روند قدرت گیری ایران در منطقه به پاشنه ی آشیل صهیونیسم منجر خواهد شد. قدرت گیری سوریه و لبنان روز به روز فشار را بر اسرائیل افزایش خواهد داد.
در این شرایط مذاکره و صلح احتمالی را نه تنها کنار آمدن ایران از مواضع انقلابی اش نمی توان  قلمداد کرد (امری که بسیاری از رسانه های غربی-صهیونیستی و گروهی از غافلان و ناغفلان تندروی داخلی، برای تاثیر گذاری در افکار رهبران ایران بدان دامن می زنند ) بلکه ابزاری موثر برای گسترش گفتمان ضد اسرائیلی خواهد بود.

رویکرد برد-برد در مذاکرات پیش رو، به عنوان یک تاکتیک و استفاده از "نرمش قهرمانه" به عنوان شیوه ی ای اثر گذار، نوشیدن جام زهر نیست، بلکه برگ برنده ایست برای مستحکم کردن جایگاه ایران به عنوان قدرت منطقه ای  و فرا منطقه ای. استراتژی بلند مدتی که به یاری خدا  بیش از همه به تضعیف صهیونیزم و تقویت بنیادهای ایران منجر خواهد شد.
 امری که به نظر می رسد مورد توجه رهبران ایران قرار گرفته است. امید که سنگ اندازی مغرضان داخلی (بیشتر کسانی که نانی در روغن تحریم ها دارند) و غرض ورزان خارجی چون عرب های حاشیه ی خلیج فارس، روسیه و در بالاترین سطح  آن اسرائیل،  موثر نیفتد.

Thursday, September 26, 2013

دست دادن یا ندادن؛ مساله این نیست


بسم الله الرحمن الرحیم
دست دادن یا ندادن؛ مساله این نیست!



فضای رسانه ای گسترده ای در این چند روز حول احتمال قرار گرفتن دست های اوباما و روحانی در دست های یکدیگر شکل گرفت.
رسانه ها در هر دو جبهه ی مخافان و موافقان، چه در  ایران چه در آمریکا و سایر نقاط جهان، تحلیل های خود را بیان می کردند و بازرهای ایران رکورد های جالبی از کاهش قیمت دلار و طلا را ثبت کرد.
انتظارها به پایان رسید، اما تابوی ملاقات، هر چند به صورت غیر رسمی، بین سران ایران و آمریکا شکسته نشد.
امروز بازار دوباره واکنش نشان داد و قیمت دلار و سکه بالا رفت. صدا وسیما تلاش کرد تا رفتار بازار را ناشی از سخنان رییس بانک مرکزی القا کند، اما واقعیت این است که پیش بینی های خوش بینانه به واقعیت نپیوست.
اما آیا به راستی واکنش بازار را باید ملاک موفقیت دولت در چالش با آمریکا دانست و یا آنکه خارج از بارِ روانی عدم ملاقات روسای جمهور دو کشور، می بایست معادله ی روابط بین دو کشور را باید سبک و سنگین کرد.
بیایید هر دو حالت دست دادن و یا ندادن روسای جمهور را کنار هم بگذاریم تا بهتر بتوانیم در مورد منافع و تبعات آن صحبت کنیم.
بنده با تحلیل  دکتر زیبا کلام در مورد ملاقات موافقم: (متن کامل اگر ملاقاتی میان اوباما با روحانی صورت بگیرد یا نگیرد، خیلی چیزی عوض نخواهد شد...چه در این هفته طلسم صحبت با آمریکا بشکند و چه این فرصت تاریخی که در نتیجه بیعت قریب به 19 میلیون نفر از مردم ایران به آقای روحانی به وجود آمده، همچون فرصت‌های دیگر، از بین برود، و چه آقای روحانی با اوباما موفق به مذاکره شود یا فرد دیگری و در یک زمان دیگری، این مهم را انجام دهد، یکسری مسائل می‌بایستی مقدمتا در جایگاه درستش قرار بگیرد. اولین آن این است که اگر این باور که در ایران رواج دارد مبنی بر اینکه آمریکا دشمن ماست، آمریکا دشمن انقلاب اسلامی، مردم ایران، نظام ما و اسلام و مسلمین است، واقعاً درست باشد، پس اساساً چه مذاکره و گفت‌وگویی می‌تواند با آن صورت گیرد؟ آمریکا دشمن ایران اسلامی است و به چیزی کمتر از محو نابودی آن رضایت نمی‌دهد. اگر ما واقعاً به این مساله اعتقاد داریم، اساساً هر نوع مذاکره و گفت‌وگویی با آمریکا بلاموضوع می‌شود. البته برای اثبات دشمنی ذاتی و نهادینه شده آمریکا با ایران اسلامی ما یکسری ادله و شواهد و قرائن می‌آوریم. اینکه حالا این شواهد و قرائن چقدر درست هستند خیلی از آنها جای بحث دارند. اما نکته مهم‌تر آن است که اساساً رابطه‌مان با آمریکا در یک پارادایم تهاجمی تعریف می‌کنیم.... آقای روحانی چاره‌ای ندارد اگر به دنبال تنش‌زدایی و تغییر رابطه با غرب و آمریکا هستند، برای نخستین بار اجازه دهد که اسباب و علل دشمنی ما با آمریکا واقعاً به بحث و بررسی گذارده شود.

در واقع صحبت روحانی در سازمان ملل مبنی بر اینکه: "می توان به چارچوبی برای مدیریت اختلاف با امریکا رسید: یک جنبه ی داخلی نیز دارد و آن همان بررسی علل دشمنی با آمریکاست.

رسانه ها به دنبال خوراک برای جار و جنجال هستند و الزاما" جار و جنجال های رسانه ای منافع ملی را دنبال نمی کند. به نظر نگارنده روحانی باید با استفاده از فضایی که در ایران پس از بازگشت اش به وجود خواهد آمد، راه را برای گفتمان درباره ی رفع اختلافات بگشاید. او هم اینک به قهرمان ملی نیزتبدیل گشته و صدا و سیما مجبور است او را بدین رَدا آراسته سازد. این ها همان پتانسیل هایی هستند که ما برای گفتمان نیاز داریم.
چهارچوبی برای مدیریت اختلاف با امریکا؛ بیش از همه باید نخبگان کشور و نهادهای قدرتمند حاکمیت را دور هم و بر سرِ موضع مشترک جمع کند تا پس از آن بتوان به صورت همه جانبه به تعامل برد-برد با آمریکا فکر کرد.
 این پتانسیل را مقایسه کنید با فضای مسمومی که نهاد های قدرتمند حکومت در متهم کردن روحانی به وادادگی و ترس و عقب نشینی  به وجود می آوردند.
 به واقع عملکرد روحانی حتی با توجیه سرو مشروب در ضیافت ناهار دبیر کل،در ممانعت از ملاقات با اوباما  نشان از دور اندیشی و احاطه ی کامل این دیپلمات حرفه ای به فضای داخلی دارد.
رسانه ها و بازار، احساسی عمل می کنند، اما امید  به دولتی است که بیش از همه تدبیر را سرلوحه قرار داده است.





Thursday, September 12, 2013

نسبت میان تورم و تباهی

بسم الله الرحمن الرحیم

نسبت  میان تورم و تباهی



اندوه بار ترین لحظه ی زندگی آن هنگام است که آدمی درک کند تمام تلاش ها، سختی کشیدن ها، تحمل رنج ها و مشقت ها، حرص خوردن ها و ولع زدن هایش برای زندگی، پوچ و بی حاصل بوده است. به دیگر سخن لحظه ی فهم این حقیقت که در زندگی به جای اهداف درست، مقاصد اشتباهی را برگزیده ، هنگامه ی عذاب واقعی آدمی است.
یافتن خویش در سرابی که یک عمر هدف زندگی دانسته ایم، نتیجه ی محاسبه ی اشتباهی است که برای انجام تک تک اعمال و رفتارمان مرتکب شده ایم.

پرسش درباره ی چرایی زندگی
هدفِ غایی همان گزاره ی فراموش شده ی زندگی آدمی است. فقدانی که گذرانِ روزهای ما را به بیراهه می کشاند. ما برای گذرانِ زندگی باید غذا بخوریم، لباس بپوشیم و سرپناه داشته باشیم. به امنیت و آسایش و رفاه نیز نیاز داریم تا بتوانیم غرایض جسمانی مان را ارضا نماییم. اما سکون در این جایگاه و باقی ماندن در همین مرحله و انگاشتن موارد مطرح شده به عنوان هدف، همان پرتگاهی است که موجب سقوطمان از جایگاه واقعی می گردد.

وقتی خوراک به جای آنکه برای نیل به "هدفِ غایی" وسیله باشد ، خود هدف انگاشته شود،وقتی مسکن به جای آنکه مامن باشد برای حرکت به سوی اهداف انسانی و الهی، آرزوی بزرگ زندگی تلقی شود و وقتی زندگی کنیم و وقت بگذاریم تا پول بدست آوریم و از داشتن لباس زیبا، ماشین مدرن و آسایش لذت ببریم، بی شک بلندترین گام ها را به سوی خُسران برداشته ایم.

 شکم بارگی، مسکن بارگی، شهوت بارگی، لذت بارگی، لباس بارگی و شهوت بارگی، هدف انگاشتنِ چیزهایی است که وسیله هستند و به خودی خود، هدف نیستند. لحظه ای فکر نمی کنیم که اگر لذت طلبی آنگونه که امروز برخی آن را هدف زندگی می شمارند، غایت نهایی بود، پس دیگر میان ما و حیوانات چه تفاوتی وجود داشت!؟

اما به راستی چه می شود که "هدف نهایی زندگی" با "وسیله های نیل به آن" قلب می شود؟ چه می شود که مسیر زندگی اینگونه منحرف می گردد؟ آیا ما باید زندگی می کنیم تا بهتر بخوریم و بیاساییم و لذت ببریم؟

مقصر اصلی کیست؟
بزرگ ترین مقصر، بی شک خود آدمی است. انسانی که لحظه ای به هدف ِ نهایی زندگی فکر نکرده! اینکه چرا زندگی می کند؟ چرا از صبح تا به شب به دنبال روزی روان است و تحمل مشقت می کند؟ به خاطر چه هر روز تن ِ خود رنجور می دارد ؟ تازه اینها درباره ی کسانی است که برای زندگی شان به دیگران ظلم نمی کنند. به راستی کسانی که برای رسیدن به طعام چرب تر، مدل ماشین بالاتر، خانه ی وسیع تر در جای خوش آب و هواتر، لذت و شهوتِ بیشتر و رفاه کامل تر حاضرند دروغ بگویند، دزدی کنند و ظلم روا دارند، حتی لحظه ای به هدف نهایی انجام کارهایشان اندیشیده اند؟

 در لحظه ی دهشتناکِ درکِ عذابِ انتخاب غلط مسیر و اهداف ِ زندگی بی شک آدمی بیشترین سهم را به خاطرِ فکر نکردن به هدفِ کارهایش داراست.

نقش حکومت  در این میان چگونه است؟
اما عامل مهم دیگری که در انحراف جوامع از مسیر تعقل نسبت به هدف نهایی زندگی نقش به سزایی دارد، سیستم و سیاست های حکومتی است. برای بسیاری از شهروندان، غذای لذیذ و سورچرانی مساله نیست بلکه سیرکردن روزانه ی شکم دغدغه است. برای  آنکه هر سال فشار تورم او را به سطح پایین تری از شهر کشانده، سونا و جکوزی و ویلای شخصی، عامل  اصلی فکر نکردن به اهداف ِ عالی حیات بشری نیست! همین دلمشغولی های روزانه در تامین نیازهای پایه ای است که باعث شده مردمان جامعه ی ما حرص بزنند و هیچ چیز آنها را راضی نکند.
اگر در جامعه ی ما مستاجر می دانست که سال آینده با همین تلاشش برای زندگی، حتی اگر به سطحی بالاتر نرسد می تواند کیفیت زندگی امروزش را حفظ کند، شاید مسیر برای فکر کردن و رسیدن او به سعادت هموارتر می گشت. اما سیاست های نا مطمئن و استرس زای حکومتی که نمودش را بیشتر از هر چیزی در تورم روز افزون می توان دید، باعث می شود وسیله ها جای هدف را برای اقشار متوسط و رو پایین جامعه به نوعِ دیگری بگیرند. برای چنین اقشاری دیگر افزایش وسعت و بهبودِ موقعیت مسکن مهم نیست! صاحب مسکن شدن، آن هم به هر طریقی! هدف زندگی است.
عمری در راه چنین آرزویی صرف می شود تا آسایش نصیب گردد، اما هنگام رسیدن نیز دورترین چیز آسایش خواهد بود. همین شده که ما هیچ کداممان آسایش نداریم. همه می خواهیم حق مان را از زندگی بگیریم و هیچ نهایتی هم برای آن غائل نیستیم و در این راه از هیچ کاری هم روی گردان نیستیم. بی ثباتی و آشفتگی سیاست های اقتصادی تلاطمی را به وجود آورده که گرگ یکدیگر شده ایم! به هم رحم نمی کنیم تا به آسایش برسیم! خانه دار شویم، مبلمان بهتری داشته باشیم، ماشین بهتری سوار شویم و عطر و لباس مرغوب تری با خود همراه کنیم. این است معنای واقعی تباهی مسیر زندگی بشر!
"ان الانسان لفی خسر"
به درستی که در این مهلکه بنا به فرمایش قرآن کریم،آنها که ایمان دارند و عمل صالح انجام می دهند و به حق و صبر سفارش می کنند جان سالم به در می برند.

حکومتی که ادعای فراهم کردن مسیر سعادت برای شهروندانش را دارد بیش از هر چیز باید زمینه ساز گونه ای از ثبات در جامعه باشد که در آن امکان و فرصت اندیشیدن به شهروندان برای اهداف ِ زندگی  داده شود. یکی از جلوه های ثبات جامعه در زمینه ی اقتصادی بی شک مهار تورم است. سیاست های هشت ساله ی دولتی که ادعای عدالت داشت، بیشترین نقش را تورم زایی و به تبع آن نزول اخلاقی و گم کردن مسیر سعادت برای جامعه ی ایرانی داشته است. امید آنکه دولت تدبیر و امید اولین گام ها را در مسیر مهار تورم بردارد. مسیری که به آرامش اقتصادی، روحی جامعه  و حرکت به سوی کمالات اخلاقی،الهی منتهی خواهد شد. ان شاءالله.


علی اکبر نوری
21 شهریور 92
تهران

Monday, September 9, 2013

سینما در برزخ هنر و صنعت


بسم الله الرحمن الرحیم
سینما در برزخ هنر و صنعت 



برای برخی سوال ها که غالبا" درون مایه ی فلسفی دارند،  هیچ گاه جوابی قطعی یافت نخواهد شد. در جوابِ " خوشبختی چیست؟" کتاب ها نوشته و سخن ها رانده شده است اما هنوز هم معنا و مفهوم خوشبختی، مساله ی بزرگ بشریت است(و به احتمال قوی خواهد بود)
 این عدم قطعیت در جواب، باعث پاک شدن و یا به فراموشی سپردن اصل مساله نخواهد شد. بلکه سببِ بیشتر شدن بحث ها حول و حوش آن موضوع گردیده و این همان چیزی است که موضوع فلسفه قرار می گیرد: جواب دادن به سوال هایی که همواره موضوعیت خود را حفظ می کنند اما هیچ گاه نمی توان برایشان جواب قطعی یافت.
سوال بر سر آنکه سینما،هنر است یا صنعت، شاید فلسفی نباشد اما از جهتِ جواب، همانند جوابِ سوال های فلسفی است. شاید در هم تنیدگی موضوع سینما با مسائل روزمره ی زندگی و به خصوص رابطه ی آن با اقتصاد را بتوان عامل این عدم قطعیت در تعیین جایگاه واقعی و قطعی سینما دانست. پیش از بحث درباره ی اقتصادِ سینما و تبعات آن ؛ شایسته است نگاهی به خودِ سینما داشته باشیم: 

هنرِ هفتم:
سینما؛ پس از  موسیقی، نقاشی، نویسندگی، شاعری، پیکر تراشی و تئاتر از یک طرف تجلی تمامی هنر های قدیم و از سوی دیگر نماد قرن بیستم و شکوفایی تمدن بشری است. امروزه تنها سینما نیست که برای تهیه موادِ خام خود نیازمندِ به کار گیری سایر هنرها و علوم است، بلکه وابستگی سایر هنرها به سینما به عنوان محملی که در آن توان ظهور و بروز شایسته می یابند، سینما را در جایگاهی شاخص قرار داده است.
از آن هنگام که بشر بر پرده ی نقره ای، مُثُلی از خویشتن یافت، مسحورِ جذبه ی مفتون سازِ سینما گردید. جذبه ای که با وجودِ رشدِ سریعِ تکنولوژی آنقدر قدرتمند است که گستره ایی وسیع از آدمیان را واله و شیدای خویش کرده است.
سالن سینما تاریک می شود و آنگاه توهم بر پرده نقش می بندد. توهمی که با واقعیت جا زده می شود. انگار این جا زدنِ واقعیت، در بازه ی زمانی نمایش فیلم ما را بسیار خوش می آید.غافل از آنکه ناخودآگاهِ مان به شدت در حال جستجوی نهانخانه ی درونِ ماست. شاید ساعت ها از تمام شدن فیلم بگذرد تا بفهیم آنکه بر پرده ی سینما شایسته ی مجازات می دانستیم خودمان هستیم و این همان کارکردِ روانشناسانه و اجتماعی سینما است که شور آفرین است. به راستی کدامین موعظه تا این قدر توانا است؟!
 توان بالقوه سینما در ظهور اندیشه های فلسفی،  فیلم سازان را در جایگاهِ هنرمند-اندیشمند معرفی می کند(هر چند فلسفه همواره بر سرِ سینما در جهتِ غنای محتوایی منت خواهد گذاشت اما به راستی کیست که امروزه منکرِ وام دار بودن فلسفه به سینما شود؟)
 قرنی که گذشت، قرن سینماست. تکامل تکنولوژی بدانجا رسید که بشر با دست مایه قرار دادنِ ماندگاری تصویر برای لحظه های کوتاه در مغز، و استفاده از شیوه ی توهم زایی آن، توانست افکار، احساسات، ایده ها و ایدئولوژی های خویش را بروز دهد. کاری که تا قبل از آن بدین شایستگی در هنر دیگری یافت نشده بود. آنگونه که "آیزنشتاین" کشف کرد، درک فیلم جایی درون مغز ما رخ می دهد و این ویژگی منحصر به فرد هنر هفتم است. در کنار این درکِ ذهنی، دریافت و هم افزایی احساسی،عاطفیِ گروهی که با یکدیگر به تماشای فیلم نشسته اند، سالن های سینما را به میعادگاه عاشقانِ تصاویر متحرک تبدیل کرده است.سالن هایی که با وجود نمایشگرها و سینماهای خانگیِ با کیفیت، لپ تاپ و تبلت و تلویزیون و گوشی های همراه و رایانه های شخصی،  هنوز رونق خود را حفظ کرده اند و این چیزی نیست جز جادوی پدیده ای به نام سینما.

اقتصادِ سینما 
 اثر هنری (و به صورت خاص فیلم سینمایی) پدیده ای است حاصلِ نبوغ، مهارت، استادی و خلاقیتِ پدید آورنده ای به نام هنرمند. هنرمند-فیلم ساز با بهره گیری از دانش فیلم سازی، تجربه، قریحه و ابزار (تکنولوژی) دست به کار آفرینش هنری می زند و در این آفرینش گروهی او را همراهی می کنند. آفرینشی که ظهورِ پرتوی از ذاتِ بزرگ ترین خالق و آفریننده است.
 هنرمند و گروه هنری همراهش در جریان این آفرینش هنری وقت و عمرِ خویش را به عنوان بالاترین سرمایه معنوی به کار می گیرند. سرمایه ی مادی نیز صرف می شود تا آنچه شایسته است به تولید درآید. بدیهی است که در قبالِ صرفِ این سرمایه های مادی و معنوی،علاوه بر تولید اثری هنری، میبایست امورات زندگی افرادِ سهیم در تولید آن نیز (مانند سایر صنوف) بگذرد. برای این گذرانِ زندگی به ناچار آفرینش هنری در قالب کالا باید عرضه شود. لاجرم آن هنگام که صحبت از کالا به میان آمد معادلات عرضه و تقاضا است که فروش کالا ی هنری را تعیین می کند. از یک طرف فیلم ساز میبایست سلیقه ی مخاطب را برای فروش در نظر بگیرد و از سوی دیگر باید به اصول هنری اش وفادار بماند.( شاید اگر هنرمند و گروه هنری همراهش نیازمندی مادی نداشتند، می توانستیم به ظهور هنر ناب امیدوار باشیم. اما اقتضای زندگی دنیایی ما آن است که هیچ کمالی را در حد اوج خویش درک نکنیم) به ناچار هنرمندِ ما از قله ی نابِ هنر پایین می آید و سلیقه ی مخاطب رابرای تولید اثرش در نظر می گیرد و از الزامات بازار رقابت تبعیت می کند. بازارِ مقصد را شناسایی کرده و با میل مخاطب، تولید محصول هنری- صنعتی می نماید. دیگر او علاوه بر هنرمند- اندیشمند به یک صنعتگرِ بازاری نیز تبدیل شده است. مخاطبانِ سینما را طیف گسترده ای تشکیل می دهند. از انها که در پی سرگرمی به دنبال آن روان اند تا کسانی که عمیق ترین مفاهیم انسانی-فلسفی و اخلاقی را در آن جستجو می کنند. و سینما باید برای این گستره ی مخاطبان کالای هنری تولید کند.
چالش بزرگ اما در یافتن گرانیگاهِ میان صنعت و هنر است. هنرمند ما از قله ی هنر ناب، فاصله گرفته اما نباید سیر افول اثرش تا باج دادنِ محض به مخاطب ادامه پیدا کند. پرتگاهی که او را به سمت تجارت پیش می برد. مردابی که در آن از هنر تنها به صورت ابزاری در جهت سودِ مادی بهره برداری می شود و خلاقیت و آفرینش تنها وسیله ای برای  تضمین برگشت سرمایه خواهد بود.
 سینمای هالیوود به عنوان نمادِ صنعتِ سینما، هم اکنون با اسلوب هایی از پیش تعیین شده و به کارگیری کیفیت، در حدِ اعلای خود (شاخصه ی سینمای هالیوود) برگشت سرمایه را تضمین می کند. صنعتی که در آن هزینه های گاه هنگفت سرمایه گذرانی که تنها دغدغه ی سود دارند، اجازه کمترین ریسکی نمی دهد و در این میان رابطه ی بین تولید کننده و مخاطب دور باطل باج دادن را طی می کند. مخاطبی که می خواهد شاد وشنگول از سینما خارج شود و بر پرده ی آن قهرمان هایی را ببیند که همگی وظیفه ی  اسطوره سازی آمریکایی را در دنیای نوین را بر عهده می گیرند. (البته نقش سیاسی حاکمیت آمریکایی را نیز نمی توان در این قهرمان سازی ها نادیده گرفت).در طرف دیگر ماجرا، تولید کننده ای وجود دارد که برای کیفیت آثارش بسیار هزینه کرده و تمام سعی اش راضی نگه داشتن مخاطب است. در این میانه تنها هنر سینما به تاراج رفته است. (البته به هیچ عنوان از آثار به شدت هنری و قابل اعتنای سینمای هالیوود نمی توان چشم پوشید. آنچه گفته شد بیان کلیتی بود که درآن استثنا کم نیست!)
180 درجه آن طرف تر هنر نابی را در نظر بگیرید که مخاطبانش از شمار انگشتان دست فراتر نمی رود و تنها منفعتش افاده های روشنفکری است. از این قسم فیلم ها در مملکت خودمان کم نمونه نداریم! 
یافتن نقطه ی تعادل میان هنر و صنعت، نجاتبخش هنر سینماست. نقطه ی اعتدالی که در آن تا حدودی رضایتمندی مخاطب برای حفظ گیشه و به تَبَع آن حفظ هنر-صنعت سینما در نظر گرفته می شود و از طرف دیگر سلیقه ی هنری مخاطب گام به گام ارتقا می یابد. در چنین شرایطی می توان به بقای فیلم های هنری و البته  با مخاطب امیدوار بود. فیلمی که علاوه بر لحاظ کردن شاخص های هنری، نیاز های مخاطب را نیز در نظر می گیرد.
سینمای هنری اروپا، آنگونه که در سیر تحولش نشان داده، همواره جلوه گر نحله های فکری و سبک های هنری گونه گون بوده است. در اروپا بر خلاف آمریکا،به سینما ابزاری(چه از لحا ظ اقتصادی و چه از لحاظ سیاسی) نگاه نشده و این به تولید کنندگان فیلم با توجه به سطح کیفی مخاطبان (شاخصه ی سینمای اروپا) قدرت خطر برای تجربه ها ی مختلف را داده است. مخاطب اروپایی به دنبال آن نیست که داستان حتما" خوب تمام شود. به دنبال آن است که فیلم حرفی برای گفتن داشته باشد. برای فیلم های اروپایی آنقدر هزینه های میلیون دلاری نمیشود، تا دست و دل تهیه کننده برای تجربه های نو و آفرینندگی خلاق بلرزد. 

نمونه ی خاصی به نام سینمای ایرانی 
در سالهای قبل از انقلاب اسلامی سال 57، سینمای ایران نفس های آخر را می کشید. هزینه های تولید برای آثاری که با نام فیلم فارسی شناخته می شد آنقدر در برابرهزینه های واردات و نمایش فیلم های غربی گزاف بود که جایی برای عرض اندام باقی نمی گذاشت. پس از انقلاب و با شرایط جدید و به واسطه ی تغییر سیاست های حاکمیت، جانِ دیگری در پیکر سینما دمیده شد. دولت سینما را ابزاری برای اشاعه ی ایدئولوژی و ارزش های انقلاب می دید و در این راستا شروع به حمایت از فیلم سازان کرد. بسیاری از نخبگان سینمای ایران حاصل همان دوره ی حمایتی هستند. حمایتی که باید به تدریج از میان رابطه ی عرضه و تقاضا زدوده می شد تا سینما بتواند بر روی پای خود استوار گردد. امری که به واسطه ی حمایت های غلط حکومتی و عموما" با توجیه بسطِ ارزش های دینی، اجتماعی، سینمای ایران را به موجودی وابسته به حاکمیت بدل ساخت. فیلم ساز ایرانی به جای مخاطب، برای دولت فیلم می ساخت (و می سازد) و اینگونه صنعتِ سینما به فراموشی سپرده شد. هنری وابسته که در آن نه جلب رضایت مخاطب، بلکه رضایت مدیران دولتی و یا داوران جشنواره های غربی هدف گرفته شد. گاه در سایه ی همین حمایت های دولتی فیلم هایی پرهزینه و با مخاطب اندک تنها با رانت ها دولتی ساخته شدند و هیچ گاه هیچ مدیر سینمایی برای ساخت و حمایت ویژه از آنها مورد بازخواست قرار نگرفت.
شرایط کنونی سینمای ایران دست کمی از شرایط قبل انقلاب ندارد. صنعت و هنری که هم اینک معتادِ حمایت های دولتی است، دستاورد سیاست های سینمایی سال های اخیر است. حاصل اش فیلم سازانی است که به جای جلب رضایت مخاطب، به صورت سفارشی و با جرح و تعدیل های نهادهای حمایتی (فارابی، حوزه هنری، شهرداری...) فیلم تولید می کنند. و در نهایت آنکس در این بازی برگ برنده را در دست دارد که از رانت بیشتری در نزدیکی با نهادهای حمایتی بهره می برد .
انحلال خانه ی سینما تیر خلاص بر پیکر سینمای نیمه دولتی ایرانی بود.
به نظر نگارنده تن ِ نیمه جان سینمای امروزِ ایران نیازمند انقلابی است که در آن فیلم ساز و دولت، صنعت سینما را به عنوان بستر عرضه و تقاضای کالای هنری سینما به رسمیت بشناسند. در چنین فضایی با توزیع امکانات دولتی به صورت یکسان وبدون در نظر گرفتن عُلقه های سیاسی، عاطفی می توان به بهبود حال سینما امیدوار بود. جان گرفتن این سینما، با شاخصه هایی که از مولف بودن در خود دارد، نوید سینمایی هنری-صنعتی از جنس اروپایی اش را می دهد.
اما در صورت ادامه ی واسطه گری دولتی در فرآیند عرضه و تقاضا و عدمِ احساس نیاز فیلم سازی که از جانب دولت حمایت می شود به مخاطب و به تبع آن عدم استقلال سینمای ایران، باید شاهد جان کندن تدریجی آن بود. امری که صحبت درباره اش با آن همه خاطرات و افتخارات جان کاه است.