Showing posts with label نقد فیلم. Show all posts
Showing posts with label نقد فیلم. Show all posts

Thursday, April 9, 2015

Boyhood (قسمت دوم)

بسم الله الرحمن الرحيم
پسربچگی ( قسمت دوم)

نوع زندگی نشان داده شده در پسربچگی چند نکته جالب داشت:
همواره سبک های جدید زندگی با این انتقاد روبرو بوده اند که پدر و مادری که به راحتی تصمیم به طلاق می گیرند، اگر چه به گمان خود، آینده بهتری در پیش رو خواهند داشت، اما فرزندان بزرگترین بازنده ی این تصمیم خواهند بود.
فرزندان باید  زندگی با یکی از والدین را به صورت طولانی مدت انتخاب کنند و والد دیگری را چند وقت یکبار ببیند که این موضوع البته به تمایل والدین هم مرتبط می شود. 
از نگاه منتقدان کانون خانواده از بین رفته و نیاز های عاطفی به کلی مرتفع نمی گردند و ثمره همان چیزی خواهد بود که به فرزندان طلاق شهرت پیدا کرده اند. آمارها نیز تایید کننده ی موضوع مورد اشاره است.
اما در فیلم پسربچگی با وجود تمامی مشکلات بر سر راه فرزندان طلاق، به جامعه شهروندانی با مشکلات روحی تحویل داده نمی شود! آنها شبیه بقیه هم سن و سالهای خود هستند.
***
نام فیلم به راحتی می توانست دختربچگی باشد، یا اصطلاح کلی بچگی (childhood), یا مادرانگی،  یا حتی پدرانگی ... و به نظرم همه این نام ها با فیلم متناسب بود.فیلم  به اندازه پسر، داستان بزرگ شدن دختر نیز بود، داستان زندگی مادر با همه رنج ها و پدری که از ادامه ی زندگی با فرزندانش محروم شده نیز به حساب می آمد!
نکته ی جالب دیگر فیلم آن است که والدینی که تصمیم به طلاق گرفته اند، بدون آنکه به دلایل این تصمیم به صورت پر رنگ در فیلم پرداخته شود، در برخورد های متقابل شان در نقش دو انتقام گیرنده ظاهر نمی شوند، هیچ کدام در پی جبران بدی ها گام بر نمی دارد، و این روند با سایر اعضای خانواده همسر سابق نیز به همین ترتیب است. روابطی که بعد از طلاق همچنان در حد آشنایی باقی مانده، تا آنجا که برخی اوقات به دوستی هم شبیه است. البته انتظار به وجود آمدن چنین روابطی در جامعه ما تا سالها دور از ذهن می نماید.
برای آنچه گذشت می توان یک دلیل عمده ذکر کرد: در جامعه ی غربی اصالت به آزادی فردی و حق انتخاب داده شده است.
البته آزادی همواره تبعات منفی با خود به همراه دارد، اما آنها درک کرده اند که تبعات مثبت آن بیشتر خواهد بود! 
بنابراین خود آدم ها هستند که مهم هستند. فرد گرایی و تشخیص "مصلحت شخصی" است که اولویت دارد. اینگونه است که زندگی کردن با دیگری یا خاتمه آن مهمترین هدفی را که دنبال می کند، حفظ بنیان چیزی به نام خانواده نیست، بلکه نفع شخصی است. البته این تصمیم نتایج منفی، به خصوص برای فرزندان به همراه دارد، که سبک های جدید در پی ارائه راه حل ها برای کاهش این لطمه ها هستند.
در این شیوه ی زندگی دیگر والدین اختیار دار حریم شخصی فرزندان نخواهند بود و به بهانه ی آنکه زندگی شان را وقف بچه کرده اند، هیچ توقع بی جایی نخواهند داشت. باز هم آزادی خواهد بود که حرف آخر را خواهد زد. میزان تسلط والدین تا 18 سالگی است، آن هم نه در رابطه با حریم خصوصی فرزندان. از طرف دیگر وظیفه ی تامین مالی فرزندان هم تا این خواهد بود و بعد از آن است که فرزندان خود باید مستقلا به دنبال گذران زندگی باشند.
همه چیز به اختیار آدم ها واگذار شده است. هیچ کس راهی برای غر زدن ندارد، چون خودش تصمیم گرفته است. برای زندگی مشترک، برای ازدواج، برای طلاق، برای تحصیل....
نکته ی دیگری که در فیلم وجود دارد، نصیحت کردن بزرگ تر ها است. چیزی که در قالب بیان تجربیات، خود را نمایش می دهد. بچه ها اجباری به رعایت ندارند، اما آن نصیحت ها را دلسوزانه می یابند.
وقتی که پدر در مورد نوع روابط جنسی دخترش از او سوال می کند، چیزی که در جامعه ما تابو محسوب می شود، به نکته ی مهم اشاره می کند: از تجربه ی زندگی خودش می گوید و اینکه بچه های ناخواسته ممکن است زندگی های مشترکی را رقم بزند که سرانجام خوبی نداشته باشد. نکته ی اخلاقی ماجرا آن است که سقط به عنوان راه حل مطرح نمی شود، بلکه این  جلوگیری از بارداری است که دلسوزانه از طرف پدری، که حتما برایش گفتن این حرف ها سخت است مطرح می شود.
جای دیگر فیلم، معلم آنقدر دلسوزانه و مفید پسربچه را به ادامه تحصیل ترغیب می کند، که هیچ مشاوری نمی تواند!
و به جای اینکه پسربچه مجبور باشد، خودش انتخاب می کند.
***
آنچه در فیلم میگذرد با جامعه ی ما بسیار فاصله دارد، با جامعه آمریکا را نمی دانم، اما می توان گفت که تلاشی است برای رسیدن به جایی که آزادی در صدر قرار دارد. تصمیمی که هنوز مردمان جامعه ما نگرفته اند.

علی اکبر نوری
20 فروردین 94
تهران

Monday, February 16, 2015

BoyHood (1)

بسم الله الرحمن الرحیم
BoyHood (1)


پیش نقد:
این که برای چه فیلم نگاه می کنیم؟ یا "باید" برای چه هدفی فیلم نگاه کنیم، بحث بزرگی است!
از "سرگرمی تا معنا" بازه ای است که فیلم ها پوشش می دهند و در این میان، مخاطبان دست به انتخاب می زنند.
 آنچه در این سالها اتفاق اتفاق افتاده است، تولید و عرضه ی فیلم در راستای سرگرمی (entertainment) است با ذکر این نکته که سرگرمی، غالب اینگونه فیلم ها را تشکیل می دهد و نه اینکه فیلم از ساحت های دیگر هنری و معنایی به کلی تهی باشند.
با این هدف گذاری است که سکس و خشونت جزئی جدایی ناپذیر از محتوای بسیاری فیلم های روز شده اند که در این میان علاقه ی مخاطبان نیز کم تاثیر نبوده است. خشونت و روابط جنسی جزو ذاتی زندگی بشر هستند و از این سو اجتناب ناپذیر از همان آغاز خلقت سینما حضور داشته اند. اما سینمای اروپایی به وضوح گرایش متفاوتی از سینمای هالیوودی را  در برخورد با این دو مساله ی مهم داشته است. خیلی از اوقات در سینمای اروپایی، عریان تر و بی واسطه تر با سکس و خشونت روبرو می شویم، اما تفاوت آنجاست که سینمای اروپایی برای جذب مخاطب از گزاره های مورد اشاره بهره نمی برد! این فیلم ها نمایشی از برخورد بشر با ساحت های گونه گون هستی هستند. همین عدم باج دادن سینماگران اروپایی است که "هنر" سینما را زنده نگاه داشته و آن را چون هالییود "صنعتی" نکرده است!
در دیگر سو، به گمان بنده مسیر در پیش گرفته شده توسط غالب کمپانی های هالیوودی الزاما" چیزی در راستای اضمحلال فرهنگ های خرد و ضعیف تر نیست (هر چند غالب اوقات به این نتیجه می رسند)، بلکه علایق مخاطبان و به تبع آن برگشت سرمایه و سودآوری نیز بسیار موثر است.
اینکه ذائقه ی مخاطبان چگونه تا به این میزان به آثاری تنها در حد سرگرمی تقلیل یافته است، یا اینکه شاید همین گرایش ناشی از کار فرهنگی برنامه ریزی شده ایست که صنعت سینما نیز بخشی از ان است، بحث مفصلی است که در حد این نوشتار نیست!
***
آنچه آمد پیش زمینه ای بود برای بررسی فیلم "پسر بچگی" ساخته ی لینکلِیتر که با سه گانه ی before   sunrise، before sunset و  before midnight نزد سینما دوستان شناخته می شود. آنها که سه گانه ی مورد اشاره را دیده اند از علاقه ی کارگردان به دنبال کردن شخصیت های فیلم اش در طول زمان آگاه هستند.
 ایده ی جالبی که بدانیم بر سر شخصصیت های یک فیلم، چند سال بعد چه آمده است. تبعات تصمیم آنها (که بیشتر وقت ها احساسی بوده تا عقلانی) چگونه خود را نشان داده است و در حال حاضر نظرشان نسبت به آن تصمیم ها چگونه است! آینده را نیز تصمیم های اکنون می سازد و این همان پتانسیلی است که سه گانه ی لینکلیتر را جذاب کرده است!
در فیلم "پسربچگی" کارگردان همین ایده را دنبال کرده است، اما نه آنکه چند سال بعد به سراغ شخصیت هایش برود، بلکه در یک بازه ی زمانی 12 سال، بزرگ شدن شخصیت های فیلم را دنبال می کند. کار سختی است که جز "هنر" سینما چیزی را نشانه نگرفته است. تماشای فیلم معنای سینما است.
 برای من که تجربه ی غریبی بود. فیلمی بدون داشتن تم واضح فلسفی و معناگرایانه اما به شدت در جستجوی معنا است!
اینکه در غوغای صنعت سینما، 12 سال صرف یک فیلم شود، به هیچ وجه در چارچوب های هالیوودی قرار نمی گیرد و این همان نکته ای ایست که این فیلم را خاص کرده است.
داستان فیلم از مدرسه رفتن "پسربچه" شروع می شود و تا ورود او به دانشگاه طول می کشد. در این میان برخی می گویند که فیلم اساسا" داستانی ندارد! به گمان بنده اینگونه نیست.
آری فیلم بر اساس یک رمان ساخته نشده است. زندگی روزمره ی یک پسربچه را در طول 12 سال نشان می دهد. اما به عقیده ی من زندگی هر کدام از ما "قابلیت" تبدیل شدن به فیلم را دارد. و این همان پس زمینه ی فلسفی-معنایی فیلم است که با نگاه از لنز دوربین زندگی یک همنوع خود را که هیچ وجه تمایز خاصی با دیگران ندارد ( و می توند به راحتی دیگری یا حتی خود ما باشد) نگاه می کنیم.
اینکه چگونه "یک نفر مثل ما" بزرگ میشود، تجربه می کند، رشد می کند، کشف می کند، آرزو می کند، به بلوغ میرسد، در معرض افکار گوناگون قرار می  گیرد و در این میان رفتار بقیه، از مادری که بیشترین احساس مسئولیت را به او "حس" می کند تا خواهری که با او بزرگ می شود و تجربه می کند و پدری که طلاق گرفته (بهتر بگوییم طلاق داده شده) است و آخر هفته ها به آنها سر میزند چگونه بر او تاثیر می گذارد، اصل داستان است!
 داستان زندگی یکی مثل ما، تا دوباره با خود به کنکاش بپردازیم و به بنیادهایی که بر اساس آن زندگی را پایه نهاده ایم دوباره نگاه کنیم. به شدت با فیلمی فلسفی درباره ی زندگی بشر در "سبک آمریکایی اش" روبرو هستیم.
سبک آمریکایی که بر آن تاکید کردم در ارتباط بسیار نزدیکی با اومانیسم قرار دارد. به دیگر معنا می توان آن را ناشی از "انسان محوری" دانست.
این روش زندگی به شدت با نحوه ی زندگی ما در ایران متفاوت است. بچه ها در آن بذات و فارغ از ایدئولوژی صاحب حق و اختیار هستند!
موقعیت های محدودی که در فیلم  این اختیار از آنها سلب شده به نوعی تقبیح شده اند و اثرات سوء آن بازنموده شده است.در طول فیلم با یک موجود مختار روبرو هستیم که هنگام جواب دادن به سوال والدین، دروغ نمی گوید!
بچه فهمیده است که اختیار انجام انچه پدر و مادرش اشتباه می داند را داشته است و به همین جهت با وجود دانسستن آنکه ممکن است سرزنش شود و یا حتی تنبیه شود، راست می گوید! چون حق داشته است.
باید فیلم را نگاه کنید تا بدانید چه میزان آن جامعه با جامعه ی ما متفاوت است.
در زندگی به شیوه ی فرد گرایانه امریکایی، خانوده ساختار صلبی ندارد که قابل تغییر نباشد. اصولا" خانواده هدف نیست، بلکه وسیله است برای رسیدن به هدف گذاری های شخصی.
***
قسمت دوم نقد فیلم، به شرط بقا، ان شاء الله باشد برای آن هنگام که فیلم 3 ساعته پسربچگی را دیده بودید.

علی اکبر نوری
بهمن 93
تهران



Saturday, April 26, 2014

جاذبه

بسم الله الرحمن الرحیم
جاذبه


هنگامي كه سوار بر كشتي شوند، خدا را با اخلاص مي‌خوانند (و غير او را فراموش مي‌كنند)؛ امّا هنگامي كه خدا آنان را به خشكي رساند و نجات داد، باز مشرك مي‌شوند. (عنكبوت/ 65)
***
"جاذبه" ساخته ی آلفونسو کوارون فیلم بسیار قدرتمندی است. "فیلمی جذاب و همه چیز سر جا" که هنر سینما را در بی نقص ترین شکلش عرضه می کند. در مورد ویژگی های منحصر به فرد این اثر بسیار گفته شده است. به نوبه ی خود شما را به تماشای آن، تشویق می کنم. می توانم حدس بزنم که دیدن فیلم در فضای سه بعدی چه شوری به پا خواهد کرد. پس اگر امکاناتش را دارید حتما" سه بعدی ببینید و برای ما هم توصیف کنید که از قدیم گفته اند "وصف العیش نصف العیش".

اما آنچه می خواهم درباره ی آن صحبت کنم، ذهنیتی بود که در خلال دیدن فیلم برایم به وجود آمد و با گذشت زمان بیشتر قوت گرفت.به نظرم فیلم در پس زمینه خود تولد انسان ملحد را در رحم تکنولوژی نوید می دهد! 

برایم جالب بود که گروهی از منتقدین، 180 درجه آن طرف تر، فیلم را نویدبخش ظهور مجدد خدا در حیات بشری دیده اند. (اینجا را ببینید)

وقتی از همه جا دل می بری و دیگر به هیچ چیز دیگری امید نداری، به "ناخودآگاه" به سمت قدرتی ماورائی روان می شوی. انگار این "تجربه ی شخصی" همانند "وجدانی" است که نظام جزا و پاداش بر مبنای آن پایه گذاری شده است و بین همه ی نوع بشر مشترک است.(اگر در خوانندگان گرامی کسی بود که به واسطه ی تجربه های شخصی اش، خلاف مطلب مذکور را درک کرده، خواهشمند است اطلاع دهد تا برای "همه ی نوع بشر" در جمله ی بالا تخصیص قائل شوم و هم هنگام در تجربه اش شریک شویم.)

مهندس پزشک برتر ناسا به نام رایان استون (ساندرا بولاک) در فضای لایتناهی گم شده است. بی هیچ دست آویز و یاوری. (لحظه ای می توانید حال او را در نظر بگیرید؟ تا به حال در هواپیما ترس از سقوط به شما دست داده است؟ اگر این طور است به خوبی می توانید مقیاسی برای سنجش وضعیت دانشمند ناسا در دست داشته باشید)

این بار در میان این همه سرگشتی در فضا ،دیگر اثری از پناه بردن به قدرت ماورایی وجود ندارد. نگاهی به منولوگ های رایان در چنین شرایطی بیندازیم:


01:15:35,607

"هوستون"، "هوستون"

...اگه صدامو ميشنوين

..."متخصص ماموريت "رايان استون

.از "شنزو" گزارش ميدم

...دارم از "تيانگونگ" خازج ميشم

.و در مورد اين ماموريت حس بدي دارم

... منو به ياد يه داستاني ميندازه، "هوستون"

بيخيال... بيخيالِ داستان، "هوستون"

.بيخيالِ داستان

.اينجا داره گرم ميشه. باشه. خيلي‌خب

.باشه

.خيلي‌خب، از نظر من، فقط دو تا احتمال وجود داره

يا سالم ميرسم زمين و

...يه داستان عالي براي تعريف کردن دارم

.يا تا 10 دقيقه ديگه ميسوزم

...درهرحال، هر چي بشه

!آب از آب تکون نميخوره

...چون در هر دو حالت

.سفر خفني ميشه

.من حاضرم



!آری کاری که جاذبه انجام داده این است: نمایش اینکه بشر در لحظه های اضطراب چگونه به نیروی خود اتکا کرده است

نگاهی به لحظه های ناامیدی رایان بیشتر و بیشتر نمایانگر دغدغه های نهان در پشت ساخت این چنین فیلمی است. مونولوگ های زیر لحظه هایی است که آخرین کور سو های امید رایان در حال خاموشی است. با خود اینگونه حرف می زند:



00:59:21

دارم ميميرم، هانينگاک

ميدونم، همه مون بالاخره ميميريم

همه اينو ميدونن

ولي من امروز ميميرم

،خيلي جالبه، ميدوني

...اينکه بدوني

ولي موضوع اينه که من هنوز ميترسم

واقعا ترسيدم

،هيچکي برام سوگواري نميکنه

هيچکي برا روحم دعا نميکنه

تو برام سوگواري ميکني؟

برام دعا ميخوني؟



يا ديگه خيلي دير شده؟

منظورم اينه که، خودم ميتونم برا خودم دعا کنم

ولي من تو زندگيم هيچوقت دعا نخوندم

...پس

هيچکي هيچوقت بهم ياد نداد چطور دعا کنم

هيچکي هيچوقت بهم ياد نداد چطور دعا کنم

!يه نوزاد

يه نوزاد پيشته، ها؟

اوني که داري ميخوني، لالايي هستش؟

خيلي دل‌نشينه

من هم قبلا برا بچه‌م ميخوندم

اميدوارم به زودي ببينمش

،خليي خوبه هانينگاک

همينطور به آواز خوندن ادامه بده

بخون تا خوابم ببره، و منم ميخوابم

همينجوري بخون، بخون و بخون



این بار به جای آدم و حوا؛ رایان بر روی زمین خاکی هبوط کرده است. نمایشی از اقتدار قوای انسانی و چیرگی ایالات متحده بر دنیا، بدون اتکا به ماورا و با استفاده از روابط علت و معلولی مادی (جاذبه). بی هیچ دعایی یا طلب بخشایشی و یا نگرانی برای پس از این دنیا. (باز هم برایم جای تعجب است که چگونه برخی این فیلم را تولد مجدد خدا در پهنه ی زندگی بشر تفسیر کرده اند)

اما سوال اساسی هم چنان به قوت خود باقی است. چگونه سازندگان فیلم، گواهی درونی کسانی که امیدشان در لحظاتی از دنیا بریده شده است را نادیده گرفته اند؟ چگونه از تجربه های شخصی خودشان عبور کرده اند و این گونه نمایشی را بر پرده ی سینما مهیا ساخته اند؟

هزاره ی جدید زمانه ایست که تکلیف بشر را با خدا تعیین خواهد کرد. آنچه در نهاد بشر قرار داده شده باید به جنگ نمایش های سه بعدی و چند بعدی ای برود که در پس زمینه ی انبوهی از تئوری پردازی های ملحدانه پرداخته شده اند.

به نظر می رسد در این جنگ اما باید منتظر بود که این چنین ناجوانمرده "تجربه های شخصی" بشری نادیده گرفته و فیلمی همچون جاذبه ساخته شود.


علی اکبر نوری

اردیبهشت 93

تهران

Sunday, March 2, 2014

افول

بسم الله الرحمن الرحیم

افول



"12 سال بردگی" فیلمی است بر اساس سرگذشت واقعی و خاطرات برده ای به نام "سالومون نورتاپ" در میانه ی قرن 19 که در آمریکا زندگی می کرده است. "استیو مک کوئین" ماهرانه سیستم برده داری در آمریکا را به تصویر کشیده است. با تمامی زوایا و معادلات آن زمان. او تیپ های مختلف سفید پوستانی را که برده داری می کردند به تصویر کشیده است.
 سفید پوستانی که بعضی شان، آنگونه با برده ها رفتار می کردند که  نه تنها انسانیت، بلکه حیوانیت آنها  را نیز می گرفتند!
در یکی از صحنه های فیلم سالومون از طناب دار جان سالم به در می برد، اما دیگر برده ها کمترین توجهی به او نمی کنند. هویت او با درختی که با آن دار آویخته شده تفاوت چندانی ندارد.دیگر برده ها از کنارش رد می شوند و دریغ از آنکه کمترین احوالی از او بپرسند، چه برسد که او را نجات دهند! کاری که حیوانات در حق هم نوعان خود انجام نمی دهند. این همان بلایی است که برده داری بر سر انسان ها  می آورد. و چه خوب "مک کویین" از پس ِ نمایش آن برآمده است.
برده ها عریان خرید و فروش می شوند، سیستم  برده داری به خوبی می داند که باید برای برده ها این امر درونی شود که آنها فرق دارند و از جنس دیگری هستند. آنها جور دیگری باید غذا بخورند. جوری که شبیه برده دارها نباشند! (آن قدر صحنه ها رنگ واقعیت به خود گرفته است که حتی گروهی از سیاه پوستان نمایش آنچه در گذشته انجام گرفته را درست نمی دانند!)
فیلم؛ نمایشِ واقعیت است. چیزی بر خلاف عرف هالیوود! نکته اینجاست که با یک اثر فانتزی  برای جذب مخاطب و برانگیختن احساسات لحظه ای او با نمایش موجز صحنه های شکنجه ی بردگان روبرو نیستیم. (آنچه سال پیش در "جانگوی آزاد شده" با آن روبرو بودیم!) این همان مایه ی قوتی است که فیلم را شاخص کرده است. فیلم شکنجه را همانگونه که هست نشان می دهد. صحنه هایی رنج آور نه برای قلیان احساس مخاطب (هر چند این اتفاق بالعرض می افتد) بلکه برای بیان واقعیت. آزادی سالومون و پایان بندی فیلم، از عرف happy ending هالیوودی خارج است. کارگردان سعی داشته بگوید آزادی سالومون بخشی از زندگی او بوده و به خاطر همین هم جزو فیلم است! نه به خاطر اینکه بیننده شاد و خوشحال از سینما خارج شود.
و انصافا" خوب از عهده ی این کار برآمده است.
***
رهبران کشورهای مخالف آمریکا همواره از سیستم برده داری و بیان شکنجه ها و رنج هایی که بر برده ها وارد می شده به عنوان نمونه هایی از نقض حقوق بشر سخن به میان می آورند و بر آمریکا خورده می گیرند. این بار اما مک کویین به تمام معنا برده داری را در اوج به تصویر کشیده است. آنگونه که بیننده شرم می کند که نیاکانش اینگونه غیر اخلاقی و غیر انسانی، همنوعان را شکنجه داده اند و از آنها سوء استفاده کرده اند. سردمداران این کشور ها از این به بعد می توانند به جای سخن فرسایی، مخاطبانشان را برای پی بردن به عمق رنج و بدبختی برده ها و درک تبعیض نژادی، بیگاری و زیر تملک دیگران بودن در آمریکا،  به دیدن 12" سال بردگی" دعوت کنند. فیلمی که توسط یک آمریکایی سیاه پوست، در سرزمین آمریکا ساخته شده و نامزد اسکار امسال هم هست.
***
برای نقد، می توان به گذشته رجوع داد. آنچه پیش آمده را به رو آورد و شروع کرد به کالبد شکافی گذشته. این کاری است که هر کسی خودش، بهتر و بیشتر از هر ناظر بیرونی میتواند انجام دهد و اتفاقا" اثری دوچندان هم خواهد داشت. این نقد وجدانی و درونی از آنجا که در گیر و دار تعصب ها و خوش نیامدنِ نقدِ دیگری قرار نمی گیرد، تحصیح مسیراشتباه را بسیار آسان تر می سازد.

گونه ای از زندگی را "زندگی به سبک استعلایی" می نامم و آن را اینگونه تعریف می کنم: زندگی در حال، با یک نقدِ مدامِ درونی از گذشته و استقبال از نقد ناظر بیرونی، برای توشه برگرفتن از تجربیاتی که روشنی بخش راه آینده باشد و هم هنگام تلاش برای افزایش دانایی، فارغ از قید تعصب و عرف و کوشش در به کار بردن آن در زندگی.

"زندگی استعلایی" یا "بالا رونده" هر روزی را در پی خواهد داشت، که بهتر از روز قبلی است. انگیزه ای را ایجاد خواهد کرد که هر روز به دنبال فهم تازه و نویی از جهان است و در پی تصحیح اشتباهات و مسیر غلط گذشته است.
***
خرده گرفتن به خاطر گذشته از دیگری ، هنگامی که به وضوح می بینیم مسیر گذشته را با نقد درونی اصلاح کرده و یا در حال تصحیح آن است، امری بیهوده خواهد بود که تنها مصرف شخصی برای سرپوش گذاشتن بر اشکالات و ایرادات داخلی پیدا می کند.
نقد های من بر سیستم آمریکایی در این وبلاگ قابل پیگیری است. اما به گمانم تحقیر آمریکا به علت دوران برده داری امری است بیهوده و تنها به درد عقده گشایی شخصی می خورد. خود آمریکایی ها گوی سبقت را در این زمینه ربوده اند و بهتر از هر ناظر بیرونی  دیگری، سیستم غیراخلاقی برده داری را به نقد کشیده اند. چه واقعیتی از این بالاتر که در کشوری که روزگاری "کوکلوس‌کلان" ها سیاهان را ترور می کردند، امروز یک سیاه پوست آفریقایی تبار رئیس جمهور است. نمی خواهم بگویم در آمریکا برده داری نوین وجود ندارد یا ساحت امریکا از تبعیض نژادی پاک شده است. اما می توان مشاهده کرد که ملت آمریکا، پیش گام تر از سردمداران آن، در پی اصلاح گذشته است و این امر تا حدودی مرهون فضای نسبتا" بازی است که برای حوزه ی نقد وجود دارد و اتفاقا" حکومت امریکا نیز تا آنجا که نتیجه ی آن را در بلند مدت مفید بداند، سعی در بازنگه داشته  فضا دارد.
این حرکت ملت آمریکا از دوران برده داری به اکنون، نوید بخش آینده ای بهتر برای آنها است.این همان "زندگی رو به بالاست"، حداقل در این زمینه!
حال ببینید ما که از آنها در این زمینه خرده می گیریم کجا ایستاده ایم؟ ملتی که "هنر را تنها نزد خود می داند" و تنها خود را بر صراط مستقیم می بیند. زندگی هامان با خرافات عجین شده است و با اوهامی به نام غرور ملی زندگی می گذرانیم!
روزگاری "شوکرانِ" افخمی پرستاران را برای اعتراض به خیابان می کشاند و روز دیگری کاریکاتور مانا نیستانی "ترک ها" را و امروز "سرزمین کهن"  تبریزی  "بختیاری ها " را.
 و با این روند،  فرداها آبستن توهین پنداری قشر ها و گروهای دیگر و به خیابان ریختن آنها خواهد بود!
 این همه تحریف در رسانه ها روزانه به خورد ما داده می شود آن وقت برای یک جمله در یک سریال یا کاریکاتور یا نقش یک بازیگر در یک فیلم، امر بر ما مسجل می شود که به قوم ما، عشیره ی ما، فرهنگ ما، صنف ما، کار و شغل ما، زبان ما، هویت ما، وطن ما، لباس ما، لهجه  ی ما و ملت ما توهین شده است! جای شگفتی است!  
اشکال آنجاست که ما تحمل نقد را نداریم. حال چه به جا باشد و یا نابجا. ما می خواهیم غرور پایمال شده مان را جایی عقده گشایی کنیم و کجا بهتر از آنکه در ذهنمان به دنبال "توهین" بگردیم. اشکال در آن است که ما با فضای باز برای نقد مواجه نبودیم و این همان ریشه ی واکنش هایی این چنین است.
 حتی بر فرض آنکه کسی واقعا" به ما توهین کند، عزت نفس ما خود بالاترین محکمه ایست که بی اعتبار بودن توهین را نشان می دهد. چه نیازی است که به تخریب اموال عمومی و کتک زدن روی آوریم؟ می توانیم حرف بزنیم و اینگونه از عزت خود دفاع کنیم.
 اگر آمریکایی ها می خواستند در برابر هر کسی که برداری را به نقد می کشد، انگ توهین بزنند، الان این جا نبودند.
این ماییم و دو راهی انتخاب: "زندگی رو به بالا" و یا "زندگی رو به افول"
***
"12 سال بردگی" امشب نامزد اسکار بهترین فیلم است. اسکار در کارنامه ی خود سابقه ی تقدیر از فیلم هایی را دارد که بیش از هر ناظر بیرونی دیگری، فساد در درون آمریکا را نقد کرده اند. فیلم هایی در مذمت جنگ در ویتنام، افغانستان و عراق.
 فیلم هایی که در به رخ کشیدن فسادی که سیستم مالی و تجاری آمریکایی، در آن غوطه ور است پیشرو بوده اند. فیلم "گرگ وال استریت" با بازی فوق العاده ی  دی کاپریو، به کارگردانی استاد اسکورسیزی (علی رغم نقدی شخصی که در موردِ وفور هرزه نگاری به آن وارد می دانم) یکی از همین نمونه فیلم هاست که اتفاقا" جزو نامزدهای اسکار امسال نیز به شمار می ورد.

 امیدوارم فارغ از بازی های سیاسی، "فیلم "12 سال بردگی"، امشب، به چیزی که لایق اش است " اسکار بهترین فیلم" نایل شود.

علی اکبر نوری
اسفند 92
تهران














Monday, September 9, 2013

سینما در برزخ هنر و صنعت


بسم الله الرحمن الرحیم
سینما در برزخ هنر و صنعت 



برای برخی سوال ها که غالبا" درون مایه ی فلسفی دارند،  هیچ گاه جوابی قطعی یافت نخواهد شد. در جوابِ " خوشبختی چیست؟" کتاب ها نوشته و سخن ها رانده شده است اما هنوز هم معنا و مفهوم خوشبختی، مساله ی بزرگ بشریت است(و به احتمال قوی خواهد بود)
 این عدم قطعیت در جواب، باعث پاک شدن و یا به فراموشی سپردن اصل مساله نخواهد شد. بلکه سببِ بیشتر شدن بحث ها حول و حوش آن موضوع گردیده و این همان چیزی است که موضوع فلسفه قرار می گیرد: جواب دادن به سوال هایی که همواره موضوعیت خود را حفظ می کنند اما هیچ گاه نمی توان برایشان جواب قطعی یافت.
سوال بر سر آنکه سینما،هنر است یا صنعت، شاید فلسفی نباشد اما از جهتِ جواب، همانند جوابِ سوال های فلسفی است. شاید در هم تنیدگی موضوع سینما با مسائل روزمره ی زندگی و به خصوص رابطه ی آن با اقتصاد را بتوان عامل این عدم قطعیت در تعیین جایگاه واقعی و قطعی سینما دانست. پیش از بحث درباره ی اقتصادِ سینما و تبعات آن ؛ شایسته است نگاهی به خودِ سینما داشته باشیم: 

هنرِ هفتم:
سینما؛ پس از  موسیقی، نقاشی، نویسندگی، شاعری، پیکر تراشی و تئاتر از یک طرف تجلی تمامی هنر های قدیم و از سوی دیگر نماد قرن بیستم و شکوفایی تمدن بشری است. امروزه تنها سینما نیست که برای تهیه موادِ خام خود نیازمندِ به کار گیری سایر هنرها و علوم است، بلکه وابستگی سایر هنرها به سینما به عنوان محملی که در آن توان ظهور و بروز شایسته می یابند، سینما را در جایگاهی شاخص قرار داده است.
از آن هنگام که بشر بر پرده ی نقره ای، مُثُلی از خویشتن یافت، مسحورِ جذبه ی مفتون سازِ سینما گردید. جذبه ای که با وجودِ رشدِ سریعِ تکنولوژی آنقدر قدرتمند است که گستره ایی وسیع از آدمیان را واله و شیدای خویش کرده است.
سالن سینما تاریک می شود و آنگاه توهم بر پرده نقش می بندد. توهمی که با واقعیت جا زده می شود. انگار این جا زدنِ واقعیت، در بازه ی زمانی نمایش فیلم ما را بسیار خوش می آید.غافل از آنکه ناخودآگاهِ مان به شدت در حال جستجوی نهانخانه ی درونِ ماست. شاید ساعت ها از تمام شدن فیلم بگذرد تا بفهیم آنکه بر پرده ی سینما شایسته ی مجازات می دانستیم خودمان هستیم و این همان کارکردِ روانشناسانه و اجتماعی سینما است که شور آفرین است. به راستی کدامین موعظه تا این قدر توانا است؟!
 توان بالقوه سینما در ظهور اندیشه های فلسفی،  فیلم سازان را در جایگاهِ هنرمند-اندیشمند معرفی می کند(هر چند فلسفه همواره بر سرِ سینما در جهتِ غنای محتوایی منت خواهد گذاشت اما به راستی کیست که امروزه منکرِ وام دار بودن فلسفه به سینما شود؟)
 قرنی که گذشت، قرن سینماست. تکامل تکنولوژی بدانجا رسید که بشر با دست مایه قرار دادنِ ماندگاری تصویر برای لحظه های کوتاه در مغز، و استفاده از شیوه ی توهم زایی آن، توانست افکار، احساسات، ایده ها و ایدئولوژی های خویش را بروز دهد. کاری که تا قبل از آن بدین شایستگی در هنر دیگری یافت نشده بود. آنگونه که "آیزنشتاین" کشف کرد، درک فیلم جایی درون مغز ما رخ می دهد و این ویژگی منحصر به فرد هنر هفتم است. در کنار این درکِ ذهنی، دریافت و هم افزایی احساسی،عاطفیِ گروهی که با یکدیگر به تماشای فیلم نشسته اند، سالن های سینما را به میعادگاه عاشقانِ تصاویر متحرک تبدیل کرده است.سالن هایی که با وجود نمایشگرها و سینماهای خانگیِ با کیفیت، لپ تاپ و تبلت و تلویزیون و گوشی های همراه و رایانه های شخصی،  هنوز رونق خود را حفظ کرده اند و این چیزی نیست جز جادوی پدیده ای به نام سینما.

اقتصادِ سینما 
 اثر هنری (و به صورت خاص فیلم سینمایی) پدیده ای است حاصلِ نبوغ، مهارت، استادی و خلاقیتِ پدید آورنده ای به نام هنرمند. هنرمند-فیلم ساز با بهره گیری از دانش فیلم سازی، تجربه، قریحه و ابزار (تکنولوژی) دست به کار آفرینش هنری می زند و در این آفرینش گروهی او را همراهی می کنند. آفرینشی که ظهورِ پرتوی از ذاتِ بزرگ ترین خالق و آفریننده است.
 هنرمند و گروه هنری همراهش در جریان این آفرینش هنری وقت و عمرِ خویش را به عنوان بالاترین سرمایه معنوی به کار می گیرند. سرمایه ی مادی نیز صرف می شود تا آنچه شایسته است به تولید درآید. بدیهی است که در قبالِ صرفِ این سرمایه های مادی و معنوی،علاوه بر تولید اثری هنری، میبایست امورات زندگی افرادِ سهیم در تولید آن نیز (مانند سایر صنوف) بگذرد. برای این گذرانِ زندگی به ناچار آفرینش هنری در قالب کالا باید عرضه شود. لاجرم آن هنگام که صحبت از کالا به میان آمد معادلات عرضه و تقاضا است که فروش کالا ی هنری را تعیین می کند. از یک طرف فیلم ساز میبایست سلیقه ی مخاطب را برای فروش در نظر بگیرد و از سوی دیگر باید به اصول هنری اش وفادار بماند.( شاید اگر هنرمند و گروه هنری همراهش نیازمندی مادی نداشتند، می توانستیم به ظهور هنر ناب امیدوار باشیم. اما اقتضای زندگی دنیایی ما آن است که هیچ کمالی را در حد اوج خویش درک نکنیم) به ناچار هنرمندِ ما از قله ی نابِ هنر پایین می آید و سلیقه ی مخاطب رابرای تولید اثرش در نظر می گیرد و از الزامات بازار رقابت تبعیت می کند. بازارِ مقصد را شناسایی کرده و با میل مخاطب، تولید محصول هنری- صنعتی می نماید. دیگر او علاوه بر هنرمند- اندیشمند به یک صنعتگرِ بازاری نیز تبدیل شده است. مخاطبانِ سینما را طیف گسترده ای تشکیل می دهند. از انها که در پی سرگرمی به دنبال آن روان اند تا کسانی که عمیق ترین مفاهیم انسانی-فلسفی و اخلاقی را در آن جستجو می کنند. و سینما باید برای این گستره ی مخاطبان کالای هنری تولید کند.
چالش بزرگ اما در یافتن گرانیگاهِ میان صنعت و هنر است. هنرمند ما از قله ی هنر ناب، فاصله گرفته اما نباید سیر افول اثرش تا باج دادنِ محض به مخاطب ادامه پیدا کند. پرتگاهی که او را به سمت تجارت پیش می برد. مردابی که در آن از هنر تنها به صورت ابزاری در جهت سودِ مادی بهره برداری می شود و خلاقیت و آفرینش تنها وسیله ای برای  تضمین برگشت سرمایه خواهد بود.
 سینمای هالیوود به عنوان نمادِ صنعتِ سینما، هم اکنون با اسلوب هایی از پیش تعیین شده و به کارگیری کیفیت، در حدِ اعلای خود (شاخصه ی سینمای هالیوود) برگشت سرمایه را تضمین می کند. صنعتی که در آن هزینه های گاه هنگفت سرمایه گذرانی که تنها دغدغه ی سود دارند، اجازه کمترین ریسکی نمی دهد و در این میان رابطه ی بین تولید کننده و مخاطب دور باطل باج دادن را طی می کند. مخاطبی که می خواهد شاد وشنگول از سینما خارج شود و بر پرده ی آن قهرمان هایی را ببیند که همگی وظیفه ی  اسطوره سازی آمریکایی را در دنیای نوین را بر عهده می گیرند. (البته نقش سیاسی حاکمیت آمریکایی را نیز نمی توان در این قهرمان سازی ها نادیده گرفت).در طرف دیگر ماجرا، تولید کننده ای وجود دارد که برای کیفیت آثارش بسیار هزینه کرده و تمام سعی اش راضی نگه داشتن مخاطب است. در این میانه تنها هنر سینما به تاراج رفته است. (البته به هیچ عنوان از آثار به شدت هنری و قابل اعتنای سینمای هالیوود نمی توان چشم پوشید. آنچه گفته شد بیان کلیتی بود که درآن استثنا کم نیست!)
180 درجه آن طرف تر هنر نابی را در نظر بگیرید که مخاطبانش از شمار انگشتان دست فراتر نمی رود و تنها منفعتش افاده های روشنفکری است. از این قسم فیلم ها در مملکت خودمان کم نمونه نداریم! 
یافتن نقطه ی تعادل میان هنر و صنعت، نجاتبخش هنر سینماست. نقطه ی اعتدالی که در آن تا حدودی رضایتمندی مخاطب برای حفظ گیشه و به تَبَع آن حفظ هنر-صنعت سینما در نظر گرفته می شود و از طرف دیگر سلیقه ی هنری مخاطب گام به گام ارتقا می یابد. در چنین شرایطی می توان به بقای فیلم های هنری و البته  با مخاطب امیدوار بود. فیلمی که علاوه بر لحاظ کردن شاخص های هنری، نیاز های مخاطب را نیز در نظر می گیرد.
سینمای هنری اروپا، آنگونه که در سیر تحولش نشان داده، همواره جلوه گر نحله های فکری و سبک های هنری گونه گون بوده است. در اروپا بر خلاف آمریکا،به سینما ابزاری(چه از لحا ظ اقتصادی و چه از لحاظ سیاسی) نگاه نشده و این به تولید کنندگان فیلم با توجه به سطح کیفی مخاطبان (شاخصه ی سینمای اروپا) قدرت خطر برای تجربه ها ی مختلف را داده است. مخاطب اروپایی به دنبال آن نیست که داستان حتما" خوب تمام شود. به دنبال آن است که فیلم حرفی برای گفتن داشته باشد. برای فیلم های اروپایی آنقدر هزینه های میلیون دلاری نمیشود، تا دست و دل تهیه کننده برای تجربه های نو و آفرینندگی خلاق بلرزد. 

نمونه ی خاصی به نام سینمای ایرانی 
در سالهای قبل از انقلاب اسلامی سال 57، سینمای ایران نفس های آخر را می کشید. هزینه های تولید برای آثاری که با نام فیلم فارسی شناخته می شد آنقدر در برابرهزینه های واردات و نمایش فیلم های غربی گزاف بود که جایی برای عرض اندام باقی نمی گذاشت. پس از انقلاب و با شرایط جدید و به واسطه ی تغییر سیاست های حاکمیت، جانِ دیگری در پیکر سینما دمیده شد. دولت سینما را ابزاری برای اشاعه ی ایدئولوژی و ارزش های انقلاب می دید و در این راستا شروع به حمایت از فیلم سازان کرد. بسیاری از نخبگان سینمای ایران حاصل همان دوره ی حمایتی هستند. حمایتی که باید به تدریج از میان رابطه ی عرضه و تقاضا زدوده می شد تا سینما بتواند بر روی پای خود استوار گردد. امری که به واسطه ی حمایت های غلط حکومتی و عموما" با توجیه بسطِ ارزش های دینی، اجتماعی، سینمای ایران را به موجودی وابسته به حاکمیت بدل ساخت. فیلم ساز ایرانی به جای مخاطب، برای دولت فیلم می ساخت (و می سازد) و اینگونه صنعتِ سینما به فراموشی سپرده شد. هنری وابسته که در آن نه جلب رضایت مخاطب، بلکه رضایت مدیران دولتی و یا داوران جشنواره های غربی هدف گرفته شد. گاه در سایه ی همین حمایت های دولتی فیلم هایی پرهزینه و با مخاطب اندک تنها با رانت ها دولتی ساخته شدند و هیچ گاه هیچ مدیر سینمایی برای ساخت و حمایت ویژه از آنها مورد بازخواست قرار نگرفت.
شرایط کنونی سینمای ایران دست کمی از شرایط قبل انقلاب ندارد. صنعت و هنری که هم اینک معتادِ حمایت های دولتی است، دستاورد سیاست های سینمایی سال های اخیر است. حاصل اش فیلم سازانی است که به جای جلب رضایت مخاطب، به صورت سفارشی و با جرح و تعدیل های نهادهای حمایتی (فارابی، حوزه هنری، شهرداری...) فیلم تولید می کنند. و در نهایت آنکس در این بازی برگ برنده را در دست دارد که از رانت بیشتری در نزدیکی با نهادهای حمایتی بهره می برد .
انحلال خانه ی سینما تیر خلاص بر پیکر سینمای نیمه دولتی ایرانی بود.
به نظر نگارنده تن ِ نیمه جان سینمای امروزِ ایران نیازمند انقلابی است که در آن فیلم ساز و دولت، صنعت سینما را به عنوان بستر عرضه و تقاضای کالای هنری سینما به رسمیت بشناسند. در چنین فضایی با توزیع امکانات دولتی به صورت یکسان وبدون در نظر گرفتن عُلقه های سیاسی، عاطفی می توان به بهبود حال سینما امیدوار بود. جان گرفتن این سینما، با شاخصه هایی که از مولف بودن در خود دارد، نوید سینمایی هنری-صنعتی از جنس اروپایی اش را می دهد.
اما در صورت ادامه ی واسطه گری دولتی در فرآیند عرضه و تقاضا و عدمِ احساس نیاز فیلم سازی که از جانب دولت حمایت می شود به مخاطب و به تبع آن عدم استقلال سینمای ایران، باید شاهد جان کندن تدریجی آن بود. امری که صحبت درباره اش با آن همه خاطرات و افتخارات جان کاه است.