Monday, February 16, 2015

BoyHood (1)

بسم الله الرحمن الرحیم
BoyHood (1)


پیش نقد:
این که برای چه فیلم نگاه می کنیم؟ یا "باید" برای چه هدفی فیلم نگاه کنیم، بحث بزرگی است!
از "سرگرمی تا معنا" بازه ای است که فیلم ها پوشش می دهند و در این میان، مخاطبان دست به انتخاب می زنند.
 آنچه در این سالها اتفاق اتفاق افتاده است، تولید و عرضه ی فیلم در راستای سرگرمی (entertainment) است با ذکر این نکته که سرگرمی، غالب اینگونه فیلم ها را تشکیل می دهد و نه اینکه فیلم از ساحت های دیگر هنری و معنایی به کلی تهی باشند.
با این هدف گذاری است که سکس و خشونت جزئی جدایی ناپذیر از محتوای بسیاری فیلم های روز شده اند که در این میان علاقه ی مخاطبان نیز کم تاثیر نبوده است. خشونت و روابط جنسی جزو ذاتی زندگی بشر هستند و از این سو اجتناب ناپذیر از همان آغاز خلقت سینما حضور داشته اند. اما سینمای اروپایی به وضوح گرایش متفاوتی از سینمای هالیوودی را  در برخورد با این دو مساله ی مهم داشته است. خیلی از اوقات در سینمای اروپایی، عریان تر و بی واسطه تر با سکس و خشونت روبرو می شویم، اما تفاوت آنجاست که سینمای اروپایی برای جذب مخاطب از گزاره های مورد اشاره بهره نمی برد! این فیلم ها نمایشی از برخورد بشر با ساحت های گونه گون هستی هستند. همین عدم باج دادن سینماگران اروپایی است که "هنر" سینما را زنده نگاه داشته و آن را چون هالییود "صنعتی" نکرده است!
در دیگر سو، به گمان بنده مسیر در پیش گرفته شده توسط غالب کمپانی های هالیوودی الزاما" چیزی در راستای اضمحلال فرهنگ های خرد و ضعیف تر نیست (هر چند غالب اوقات به این نتیجه می رسند)، بلکه علایق مخاطبان و به تبع آن برگشت سرمایه و سودآوری نیز بسیار موثر است.
اینکه ذائقه ی مخاطبان چگونه تا به این میزان به آثاری تنها در حد سرگرمی تقلیل یافته است، یا اینکه شاید همین گرایش ناشی از کار فرهنگی برنامه ریزی شده ایست که صنعت سینما نیز بخشی از ان است، بحث مفصلی است که در حد این نوشتار نیست!
***
آنچه آمد پیش زمینه ای بود برای بررسی فیلم "پسر بچگی" ساخته ی لینکلِیتر که با سه گانه ی before   sunrise، before sunset و  before midnight نزد سینما دوستان شناخته می شود. آنها که سه گانه ی مورد اشاره را دیده اند از علاقه ی کارگردان به دنبال کردن شخصیت های فیلم اش در طول زمان آگاه هستند.
 ایده ی جالبی که بدانیم بر سر شخصصیت های یک فیلم، چند سال بعد چه آمده است. تبعات تصمیم آنها (که بیشتر وقت ها احساسی بوده تا عقلانی) چگونه خود را نشان داده است و در حال حاضر نظرشان نسبت به آن تصمیم ها چگونه است! آینده را نیز تصمیم های اکنون می سازد و این همان پتانسیلی است که سه گانه ی لینکلیتر را جذاب کرده است!
در فیلم "پسربچگی" کارگردان همین ایده را دنبال کرده است، اما نه آنکه چند سال بعد به سراغ شخصیت هایش برود، بلکه در یک بازه ی زمانی 12 سال، بزرگ شدن شخصیت های فیلم را دنبال می کند. کار سختی است که جز "هنر" سینما چیزی را نشانه نگرفته است. تماشای فیلم معنای سینما است.
 برای من که تجربه ی غریبی بود. فیلمی بدون داشتن تم واضح فلسفی و معناگرایانه اما به شدت در جستجوی معنا است!
اینکه در غوغای صنعت سینما، 12 سال صرف یک فیلم شود، به هیچ وجه در چارچوب های هالیوودی قرار نمی گیرد و این همان نکته ای ایست که این فیلم را خاص کرده است.
داستان فیلم از مدرسه رفتن "پسربچه" شروع می شود و تا ورود او به دانشگاه طول می کشد. در این میان برخی می گویند که فیلم اساسا" داستانی ندارد! به گمان بنده اینگونه نیست.
آری فیلم بر اساس یک رمان ساخته نشده است. زندگی روزمره ی یک پسربچه را در طول 12 سال نشان می دهد. اما به عقیده ی من زندگی هر کدام از ما "قابلیت" تبدیل شدن به فیلم را دارد. و این همان پس زمینه ی فلسفی-معنایی فیلم است که با نگاه از لنز دوربین زندگی یک همنوع خود را که هیچ وجه تمایز خاصی با دیگران ندارد ( و می توند به راحتی دیگری یا حتی خود ما باشد) نگاه می کنیم.
اینکه چگونه "یک نفر مثل ما" بزرگ میشود، تجربه می کند، رشد می کند، کشف می کند، آرزو می کند، به بلوغ میرسد، در معرض افکار گوناگون قرار می  گیرد و در این میان رفتار بقیه، از مادری که بیشترین احساس مسئولیت را به او "حس" می کند تا خواهری که با او بزرگ می شود و تجربه می کند و پدری که طلاق گرفته (بهتر بگوییم طلاق داده شده) است و آخر هفته ها به آنها سر میزند چگونه بر او تاثیر می گذارد، اصل داستان است!
 داستان زندگی یکی مثل ما، تا دوباره با خود به کنکاش بپردازیم و به بنیادهایی که بر اساس آن زندگی را پایه نهاده ایم دوباره نگاه کنیم. به شدت با فیلمی فلسفی درباره ی زندگی بشر در "سبک آمریکایی اش" روبرو هستیم.
سبک آمریکایی که بر آن تاکید کردم در ارتباط بسیار نزدیکی با اومانیسم قرار دارد. به دیگر معنا می توان آن را ناشی از "انسان محوری" دانست.
این روش زندگی به شدت با نحوه ی زندگی ما در ایران متفاوت است. بچه ها در آن بذات و فارغ از ایدئولوژی صاحب حق و اختیار هستند!
موقعیت های محدودی که در فیلم  این اختیار از آنها سلب شده به نوعی تقبیح شده اند و اثرات سوء آن بازنموده شده است.در طول فیلم با یک موجود مختار روبرو هستیم که هنگام جواب دادن به سوال والدین، دروغ نمی گوید!
بچه فهمیده است که اختیار انجام انچه پدر و مادرش اشتباه می داند را داشته است و به همین جهت با وجود دانسستن آنکه ممکن است سرزنش شود و یا حتی تنبیه شود، راست می گوید! چون حق داشته است.
باید فیلم را نگاه کنید تا بدانید چه میزان آن جامعه با جامعه ی ما متفاوت است.
در زندگی به شیوه ی فرد گرایانه امریکایی، خانوده ساختار صلبی ندارد که قابل تغییر نباشد. اصولا" خانواده هدف نیست، بلکه وسیله است برای رسیدن به هدف گذاری های شخصی.
***
قسمت دوم نقد فیلم، به شرط بقا، ان شاء الله باشد برای آن هنگام که فیلم 3 ساعته پسربچگی را دیده بودید.

علی اکبر نوری
بهمن 93
تهران



Sunday, February 8, 2015

TED

بسم الله الرحمن الرحیم
TED

یکی از پرفایده ترین کارهایی که در زندگی ام انجام دادن (بعد از مطالعه و دیدن فیلم)، بحث کردن بوده است.
به فراخور محیط هایی که در آن بوده ام با افراد زیادی از طیف های فکری گونه گون هم بحث شدم و از خرمن هر بحثی توشه ای بر گرفتم. هنگام بحث بسیار جدی به نظر می رسم. آن چنان که گویی پیش فرض های بحثم را لایتغیر یافت کرده ام. این امر سبب می شود مخاطب ام هر چه در چنته دارد رو کند تا مرا متقاعد کند که اشتباه می کنم!
اما من در واقع بحث می کنم تا بدانم کدام پیش فرض ام، آنچنان که گمام می بردم، اساسی نداشته است! مخفی نمی کنم که هم زمان مایل هستم مخاطب بحث هم در نهایت امر اندکی در پیش فرض های درست انگاشته شده اش شک کند!

آری من در انچه پیش فرض بدیهی می دانم، شک دارم.
 پارادوکس است.آری. اما گویا پارادوکس ها (جمع نقیضین) محال نیستند و از آنچه تصور می کردیم غیر قابل انکار ترند!
***
اما اگر روزی به این فکر افتادید که این شیوه را برای جستجوی حقیقت (اگر حقیقتی در نهایت امر وجود داشته باشد!) به کار برید و حاضر نیستید زیاد هم هزینه دهید، هنگام انتخاب مخاطب خود، قدری تامل کنید.
از پس تجربه می گویم: چه بسا در حالی که شما در حال بازبینی مجدد "پیش فرض ها" و نگاه دوباره به "درست انگاشته شده" هایتان هستید، مخاطبتان در درجه ی انتهایی باور به پیش فرض هایش باشد! نتیجه روشن است: شما تکفیر میشوید!
این بلای بزرگی است.
 آدم ها خود سانسوری خواهند کرد، چون جانشان را در معرض تهدید می بینند. از آن جهت که عده ای تمامت خواه پاره ای عقاید شخصی شان را حقیقت محض یافته اند و بر مبنای آن حاضرند خون مخالف نظرشان را مباح کنند!
***
 اگر ما همچنان که خود را دست یافته به حقیقت (نه  همه ی حقیقت) بدانیم، و برای دیگران نیز سهمی قائل باشیم، آنگاه به خاطر باور های درست انگاشته شده ی حتمی خودمان، دیگران را متضرر نخواهیم کرد. فهم این مطلب ثقیل نیست، عمل بدان مشکل است. شنیدن حرف مخالف ما را سخت می اید تا آنکه که به جای بحث، حکم ارتداد صادر می کنیم. تا این مسیر و این روش را اصلاح نکنیم، خشونت زاده خواهد شد! چه بخواهیم، چه نخواهیم.
***
 سایت خوبی هست به نام TED (مخفف :technology entertainment design).
 با این شعار: TED: Ideas worth spreading

شما در این سایت می توانید در مورد موضوعات مورد علاقه ی خودتان جستجو کنید و ارائه هایی جالب از آنها که سالها با موضوع مورد علاقه ی شما سر و کار داشته اند، ببنید. بسیاری از آنها زیر نویس دارند و می توانند به راحتی دانلود شوند.
من با اولین دغدغه ام جستجو کردم: PURPOSE OF LIFE!
و به سراغ اولین نتیجه ی جستجو رفتم! حرف های جالبی است. پیشنهاد می کنم ببینید و یشنوید و نظر خود را در رابطه با ان با بقیه به اشتراک بگذارید:
آدرس لینک مذکور با عنوان "اجازه دهید مذهب (همه مذهب ها) در مدرسه تدریس شود:
https://www.ted.com/talks/dan_dennett_s_response_to_rick_warren

علی اکبر نوری
تهران

بهمن 93

Saturday, January 17, 2015

آزادی بيان

بسم الله الرحمن الرحیم
آزادی بیان

چند ماه پیش بود که با یکی از دوستان خوبم درباره ی آزادی بیان بحث می کردم. معتقد بودم که در بحث و انتقاد می توان از هر خط قرمزی عبور کرد، الا توهین. آن موقع اعتقادم این بود که توهین کردن تنها حد و مرز بیان نظر و انتقاد است.
چون همیشه بحث را مفید یافتم. دوست خوبم با وجود اینکه مذهبی است، چند نکته را متذکر شد که نظرم را تغییر داد.پس از آن با توجه به حوادث اخیر اروپا باز هم به موضوع آزادی بیان نظری دیگر گونه انداختم و چند نکته از برآیند آن بحث ها واندیشه ورزی ها به ذهنم رسید که آنها را در معرض نقد دوستان گرامی قرار می دهم:

1.        توهین حد و مرز مشخصی ندارد. مفهوم فیزیکی نیست که قابل اندازه گیری باشد. مورد توهین واقع شدن یک احساس است. مثلا" به دو نفر برای نشستن بر روی صندلی بگویید: "بنشین". یکی از آنها احساس توهین می کند، چون انتظار دارد شما بگویید: "بفرمایید بنشینید" اما دیگری به هیچ وجه احساس مورد توهین واقع شدن نمی کند! دلایل اینکه این احساس ها در چه ریشه دارند خارج از محدوده ی این مقاله است. تنها هدف نشان دادن نسبی بودنِ احساس کردنِ " مورد توهین واقع شدن است".
2.        اگر اجازه ی انتشار سخن در قانون با حد و مرز "توهین نکردن" داده شود، ناظر اجرای قانون بر مبنای سلیقه ی شخصی به ممیزی خواهد پرداخت. از انجا که ممیزان قانون،  با قدرت حاکمه ارتباط مسقیمی دارند، احتمال تحت تاثیر قرار گرفتن آنها توسط اغراض حاکمیت انکار ناپذیر است. حال آن ممیز از بند طلایی "توهین نکردن" استفاده می کند و هر انچه که قدرت را در معرض انتقاد قرار می دهد، سانسور می کند.
3.        گذاشتن حد برای اشاعه ی افکار و اندیشه، بی شک به سود قدرت تمام خواهد شد. اما آن سوی نگذاشتن حد هم بی ضرر نخواهد بود. به واقع گروهی آزرده خاطر خواهند شد. گروهی که به احتمال زیاد دستی در قدرت ندارند و اقلیت هستند. حل کردن این بخش ماجرا سخت است. مثل همه ی چیزهای این دنیا، هر شیوه ای را که برگزینیم، بی هزینه نخواهد بود و حتما" علاوه بر سودهایش، ضررهایی هم بر آن مترتب است. هیچ چیزی مطلق "بد" یا "خوب" نیست!
4.        یک ایراد دیگر به "آزادی بیان" بدون گذاشتن قید آن است که چرا در تعریف آزادی در مفهوم کلی آن بدین صورت که " هر انسانی آزاد است هر کاری انجام دهد مگر انکه به آزادی دیگری تجاوز کند"، قید "آزار نرساندن" وجود دارد، اما در آزادی بیان که زیر مجموعه ای از آن است سعی بر زدودن آن است.
البته اشکال واردی است، اما آنچنان که آمد بخشی از آزار دیدن ها با سنجه قابل اندازه گیری هستند. مثلا" جراحت فیزیکی، اما به علت آنکه برای میزان جراحت روانی معیاری وجود ندارد؛ و علاوه بر آن، جراحت مذکور از فردی به فردی دیگر متغیر است و در ضمن ممیز تشخیص جراحت روانی نیز با سلیقه ی خود قضاوت خواهد کرد و بیشتر از همه "قید داشتن" به سود قدرت تمام می شود، گروهی برای آزادی بیان بر خلاف سایر آزادی ها، معتقد به زدودن "قید" هستند.
5.        ایراد بعدی به همین گروه اخیر آن است معتقدان به آزادی بیان بدون قید و شرط، خود پابند تمام عیار آن نیستند. مثال نقض هم کم نیست. در همین کشور های مدعی آزادی بیان، در مورد آنچه با هویت یهودی ها سر و کار دارد، خط قرمز آزادی بیان وجود دارد. البته آنها توجیه دارند، اما همین توجیه ها را دیگر کشور ها  هم می توانند داشته باشند. به واقع باید دید در چنین کشور هایی تا چه میزان ارزش های سکولاریسم و لیبرالیسم را (به عنوان ایدولوژی های زیر ساختی اینگونه حکومت ها) می توان به سخره گرفت تا محک درستی در مورد حقانیت ادعای آنها به عمل آید. تا آن هنگام که مدعیان خود پابند تمام عیار نباشند، انتقاد مذکور وارد خواهد بود.
6.        اشکال اساسی باز هم پابرجاست: شیوه ای را برای جلوگیری از سوء استفاده قدرت از مفهوم "توهین کردن" بر می گزینیم اما در این میان عوارض صدمه روحی دیدن عده ای، به ویژه آنکه در اقلیت باشند، خود را تمام عیار به رخ می کشد!
ایده ال آن است که از مخاطبان بخواهیم قدرت تحمل خود را بالا ببرند. با خود اینگونه بیندیشند که بیانی درباره ی چیزی که مقدس می دانند ابراز شده که از نظر آنها با حقیقت فاصله ی بسیاری دارد. بگذار تا هر که هر چه خواست بگوید. مگر واقعیت آن است که او می گوید؟ من هم ابزار بیان دارم. نظرم را بیان خواهم کرد و در نهایت حقیقت آشکار می شود. اما این انظار واقع بینانه نیست. با روابط دنیای ما هم اصلا جور در نمی آید:
پاپ دیروز گفت: اگر کسی به مادر من توهین کند، من به او سیلی می زنم! (یه روزی مسیح گفته بود اگر این طرف صورتت را سیلی زدند، طرف دیگر را بیاور). این پاپ است. رهبر کاتولیک ها جهان. فیلسوف نیست که بگوید: اگر کسی به مادرم نسبت فحشا داد، دلیل آن نیست که مادرم فاحشه است و یا اینکه هر چه واکنش ام شدید تر باشد به معنای آن است که خودم نیز با نسبت داده شده قرابت دارم! بالاتر آنکه، آن قدر فیلسوف نیست که بگوید: بر فرض که من با رابطه ای که شما شرعی می دانید به دنیا نیامده ام، چه اشکالی دارد؟ چرا باید ناراحت شوم؟ او پاپ است. یک انسان عادی. مثل بیشتر مردمان این دنیا. انتظار زیاد هم نباید داشت.
علاوه بر آن مگر ابزار رسانه به یکسان برای همگان وجود دارد؟ به خصوص برای اقلیت، به هیچ وجه در دنیای کنونی نمی توان چنین امکانی را متصور بود. جواب آنچه مخاطبان اقلیت، توهین یافت می کنند، در واقعیت، در وسعت به مراتب کمتری پخش خواهد شد.
***
7.        اما سوال دیگر از کسانی که بیانی را (به هر شکل خودش) توهین می پندارند، آن است آیا "توهین نکردن" را اصلی اخلاقی به حساب می آورند، یا تنها آن هنگام که مقدسات خودشان را در معرض توهین می بینند، اعتراض می کنند. اگر "توهین کردن" بد است، انتظار ان است که واکنش ها به توهین هایی که گروه های دیگر حس می کنند نیز همین اندازه شدید باشد! اما اگر تنها واکنش ها آن هنگام آغاز می شود که مقدسات آنها در معرض انتقاد قرار گرفته، نتیجه آن است که "مورد توهین قرار گرفتن" ابزاری است برای بیان آنکه آنها تنها دست یافتگان حقیقت هستند!
8.        در دیگر سو، اگر می دانیم که انتشار بیانی، واکنش هایی تند را برخواهد انگیخت (به هر دلیلی)، آیا هدف انتشار، و باز نشر پس از دیدن واکنش های اولیه تند، می تواند زدودن و یا اصلاح آن دلایل باشد!؟ آیا اینگونه می خواهند در جهت اصلاح گام بردارند یا بر آتش کینه بیفزایند؟ به گمان بنده و با توجه به واکنش ها، این عملکرد بیشتر از تاثیر گذاری، ستیزه جویانه است! به خصوص آن هنگام که مخاطب در اقلیت باشد. اقلیت در واکنشی احساسی، هیچ گاه به سراغ بازیابی و شخم زدن انگاره های ذهنی اش گام بر نمیدارد. او در فکر تلافی خواهد بود و از آن جهت که ابزار بیان لازم را ندارد، به حد بالای خشونت متوسل می شود. اینگونه است که در نیت خیر خواهی چنین "آزادی بیانی" شک پدید می آید و ذهن ناگزیر به دنبال دست هایی پشت پرده برای سوء استفاده از واکنش های خشن رهنمون می شود.

علی اکبر نوری
دی 93
تهران


Sunday, November 30, 2014

مرثیه ای برای یک انقلاب-2

بسم الله الرحمن الرحیم
مرثیه ای برای یک انقلاب-2

روزنامه شرق در تاریخ  چهارشنبه ۷ آبان 1393  مقاله ای از محمد علی ابطحی با عنوان: "کودتای مصر، آفریدگار داعش"  منتشر کرد (+). در آن مقاله جناب ابطحی ریشه ی داعش را اینگونه توصیف می کند:

به عقیده من کودتای ارتش در مصر یکی از عوامل پنهان و معنوی و یکی از انگیزه‌های رو آوردن نیروهای بااعتقاد داعشی به تروریسم بود. به تاریخ که نگاه کنیم، اساسا فاجعه اصلی، به‌وجودآمدن نیروهای مومن سلفی تروریست در افغانستان بعد از کودتا علیه موفقیت پارلمانی اسلامگراها در الجزایر بود. وقتی در الجزایر علیه پیروزی دموکراتیک اسلامگرایان در به‌دست‌آوردن انتخابات شوراها کودتا شد و معلوم شد جریانات افراطی از راه مسالمت‌آمیز نمی‌توانند در قدرت شریک باشند، افغان‌العرب شکل گرفت و پس از آن نیروهای آماده و فداکار سرخورده از سراسر جهان عرب و به‌خصوص الجزایر راهی افعانستان شدند و طالبان و القاعده پایه‌گذاری شد. نیروهای اسلامگرا درصورتی که سرکار می‌ماندند پارلمان الجزایر چاره‌ای نداشتند جز اینکه با حفظ شعارهاشان، بخشی از جامعه جهانی باشند، در برابر دولت و مردم پاسخگو باشند، خشونت‌های ضد مدنی را کنار بگذارند و کم‌کم تبدیل به مسلمانان پای‌بند به اسلامی شوند که به جای نگاه سلفی خشونت‌بار، اسلام خدای رحمان و رحیم را رواج دهند. در ماجرای به‌وجودآمدن داعش هم بخشی از انگیزه نیروهایی که با اعتقاد دینی به داعش پیوستند را باید در کودتای مصر علیه اسلامگرایان جست‌وجو کرد. مرسی و گروه اخوان‌المسلمین که با انتخابات در مصر به حکومت رسیدند کاملا خود را در موضع پاسخگوبودن قرار دادند. توسط آنها جریانات افراطی امکان مهارشدن داشتند. در همان مدت کوتاهی که اخوان‌المسلمین و مرسی حکومت کردند آنقدر مصالح و سیاست‌های جهانی را رعایت کرد که مورد انتقاد خیلی‌ها قرار گرفت و حتی سفارت اسراییل را هم نبست. با تمام وجود علاقه‌مند بود که خود را جزیی از جامعه جهانی نشان دهد. اما وقتی همین مقدار هم مورد قبول قرار نگرفت و ارتش علیه جریان اسلامگرا کودتا کرد.

استدلال جناب ابطحی شامل پاره ای اشکالات است که غفلت از آنها،  درک آنچه در منطقه می گذرد را با مشکل جدی مواجه می کند. آنها که گام به گام حوادث مصر را دنبال می کردند، می دانند که حکومت  محمد مرسی فرسنگ ها با اصول شناخته شده ی دموکراسی فاصله داشت. بنده در 3 مقاله، هم پای تحولات، نظرم را در مورد انقلاب مصر بیان کردم: مرثیه ای برای یک انقلاب-1 (+) روزی روزگاری، مصر (+) و همه پرسی قانون اساسی جدید مصر (+)

به اختصار بیان می کنم که آنچه در مصر گذشت تنها تا بخشی از مسیر،  پیمودن راه دموکراسی بود. پس از آنکه اسلام گرایان با کمی بیش از نیمی از آرا، شروع به نوشتن قانون اساسی کردند، به یکباره اصول دیگر دموکراسی را به وادی فراموشی سپردند. دموکراسی برای آنها تا همان لحظه ی به قدرت رسیدن ارزشمند بود. پس از رسیدن به قدرت،اصول قانون اساسی را که می بایست تامین کننده ی حقوق همگانی در سطح کلان و در بلند مدت باشد را بر مبنای شریعتی پایه گذاری کردند که بسیاری از انقلابیون اولیه (که عمدتا" سکولار و لیبرال بودند) با اجرای آن در سطح جامعه موافق نبودند!

اشکال کار جایی بود که اخوان با لجبازی های بچه گانه محمد مرسی،تجربه ی ده ها سال کنشگری سیاسی را به باد داد.(تنها سوالی که برایم از تحولات مصر باقی مانده، این است که اخوان چگونه به انتخاب مرسی رسید و چرا به ادامه ی مسیر پر اشتباهش تا قبل از وقوع فاجعه پایان نداد!)

ایراد کار بر خلاف نظر جناب ابطحی جای دیگری است. ایشان اعتقاد دارد: در ماجرای کودتای مصر حداقل برای نیروهای اهل ایمان اسلامگرای افراطی داعشی ثابت شد که آنها به هیچ‌وجه نمی‌توانند از راه مسالمت‌آمیز در قدرت حضور داشته باشند و برای اثبات خودشان باید سرببرند و جنایت کنند تا دیده شوند.

در صورتی که ماجرا اساسا" به گونه ای دیگر پیش رفت. این دموکراسی نبود که تحمل حضور مسالمت آمیز "نیروهای اهل ایمان اسلامگرای افراطی داعشی" را نداشت. بلکه این تفکر ایده آلی و ایدئولوژیک آنها به مفهوم حکومت آرمان شهر بود که به اینجا انجامید!

 ایراد کار در تفکر ایده آلی است. تفکری بر مبنای ایدئولوژی که به شدت تمامت خواه است. تفکری که می گوید حقیقت در دستان من است و راه بهشت همان است که من می گویم. فرقی نمی کند به چه منبعی رجوع دهد! تفکر آرمانی، خروجی اش توهم به وجود آوردن مدینه ی فاضله است برای اجتماع. حد و حصر هم ندارد. بهشت را هم در دنیا می خواهد و هم در آخرت.

در سطح اجتماع حتی اگر ظاهر امور مطابق آن چیزی نباشد که آنها را به بهشت رهنمون سازد (چه از نوع زمینی اش و چه از نوع ماورایی) تاب نخواهند آورد.

چاره ی کار، تغییر اصول دموکراسی برای آنکه تندروها خوششان بیاید و داعش نشوند! نیست. چاره جای دیگری است. جایی که می گوید: همگان بر حق اند و نه یک گروه، یک تفکر و یک ایدئولوژی.

 همگان باید همگان را تحمل کنند، نه اینکه تنها یک تفکر که ادعای "حق بودن" دارد تحمل شود آن هم تنها به این بها که گروهی از وابستگان این تفکر در اشتیاق رسیدن به بهشت (زمینی و فضایی) حرص می زنند.

***

دیروز حسنی مبارک از اتهام کشتار در جریان انقلاب تبرئه شد. اما به راستی کدام انقلاب؟ مگر در مصر اتفاقی افتاده است؟

امروز جای پای ارتش مستحکم تر از هر زمان دیگری در تاریخ مصر است! فقر بیداد می کند و هیچ تشکل منسجمی برای رویارویی با دیکتاتوری السیسی وجود ندارد و با این اوضاع به زودی به وجود نخواهد آمد. ملتی که گرسنه است، دیگر به این که چه کسی حکم می راند کاری ندارد.

و از همه اسف بارتر شکاف در بدنه ی اپوزوسیون مصر است. لیبرال ها و اسلامگرایانی که یک روز با هم در جشن انقلاب شرکت کردند، حالا کینه های عمیقی از هم به دل دارند که به این زودی ها از بین نخواهد رفت. به راستی که مرثیه ایست برای یک انقلاب.

***

اینها همه عوارض خواستن دموکراسی است بدون آنکه به ضرورت ان پی برده باشیم. بدون آنکه به آن احساس نیاز واقعی کرده باشیم و بدون آنکه به تمامی اصول آن، حتی آن هنگام که به ضرر ماست تن داده باشیم.

 

علی اکبر نوری

9/9/93

تهران

Wednesday, November 5, 2014

ما و آنها

بسم الله الرحمن الرحیم
ما و آنها


در مورد اینکه چرا وضعیت کنونی ما اینگونه است،  بسیار گفته اند و نوشته اند.
 در این نوشتار می خواهم به یک نکته در این مورد ، اشاره مجدد داشته باشم. امری که نقش مهمی در وضعیت کنونی ما داشته و از نظر نگارنده، آینده ما در گرو رویکردمان بدان خواهد بود.

:نوشتار را این گونه آغاز می کنم
.برای استحکام استدلال هایمان، ارجاع به سند های قبلی، امری پذپیرفته شده می نماید و جاری روزمره ی  ماست
. اما نوع رویکرد به این شیوه،  تفاوت هایی از زمین تا آسمان را باعث شده است. چیزی که تفاوت بین دنیای پیشرو و جامعه ی ایستای ما را  سبب شده 
 به گمان من مسأله این است که آیا مرجع آوردن، به تنهایی کافی خواهد بود یا نه؟
***
.در فرهنگ ایرانی، غالب اوقات، حرف آخر با ضرب‌المثل ها است. ضرب المثل هایی که بیشتر اوقات ریشه در اسطوره های شعر ایرانی دارند
 شعر گنجینه ی ارزشمندِ فرهنگ ما به شمار می رود. گنیجینه ای مایه ی مباهات که در قلمرو فخر فروشی فرهنگی، وزنه ای سنگین برای جماعت ایرانی در برابر سایر اقوام به شمار می رود. ما با هم سخن می گوییم و و در نهایت، فصل الخطاب رجوع دادن به ضرب المثلی است متداول و یا خواندن شعری از مولانا، سعدی و حافظ
.اما مگر این شیوه چه اشکالی ایجاد می کند که نگارنده، اکنون و آینده ی ما را در گرو تغییر این رویکرد تصور می کند
شاید همین حالا برای خواننده ای گرامی، اینگونه سوال پیش بیاید که چرا این گرانقدر سرمایه ی جامعه ی ایرانی را این چنین بی مهابا به نقد می کشم؟
در جواب خواهم گفت: در غنای ادبیات ایرانی جای هیچ شک و تردیدی نیست. فرهنگی با درون مایه ی پر بار برای گذشته، حال و آینده. اما این رویکرد ما است که از آن ابزاری ساخته،برای راکد ماندن و حتی برای پسرفت. همچنان که معتقدم در خود این آثار هم نشانه هایی وجود دارد که هم عامل ایجاد این رویکرد بوده اند و هم استمرار بخش آن
در مقام قیاس، شعر و فرهنگ ایرانی، همانند "نفت" برای ماست. اگر نفت نزدیک یک قرن، بلای جان فرهنگ ما شده، نوع نگاه و شیوه ی نگرش ما به آثار کلاسیک ادب پارسی، بلایی است که قرن ها گریبان گیر ما است.
***
در کتاب ادبیات دبیرستانِ زمان ما، شعری از مولانا بود: گرگ و شیر و روباه که با یکدیگر رفاقتی حاصل کرده بودند روزی قصد شکار می کنند

شیر و گرگ و روبهی بهر شکار
رفته بودند از طلب در کوهسار
تا به پشت همدگر بر صیدها
سخت بر بندند بار قیدها
هر سه با هم اندر آن صحرای ژرف
صیدها گیرند بسیار و شگرف
گرچه زیشان شیر نر را ننگ بود
لیک کرد اکرام و همراهی نمود
این چنین شه را ز لشکر زحمتست
لیک همره شد جماعت رحمتست
این چنین مه را ز اختر ننگهاست
او میان اختران بهر سخاست
امر شاورهم پیمبر را رسید
گرچه رایی نیست رایش را ندید
در ترازو جو رفیق زر شدست
نه از آن که جو چو زر جوهر شدست
روح قالب را کنون همره شدست
مدتی سگ حارس درگه شدست
چونک رفتند این جماعت سوی کوه
در رکاب شیر با فر و شکوه
گاو کوهی و بز و خرگوش زفت
یافتند و کار ایشان پیش رفت
هر که باشد در پی شیر حراب
کم نیاید روز و شب او را کباب
چون ز که در پیشه آوردندشان
کشته و مجروح و اندر خون کشان
گرگ و روبه را طمع بود اندر آن
که رود قسمت به عدل خسروان
عکس طمع هر دوشان بر شیر زد
شیر دانست آن طمعها را سند
هر که باشد شیر اسرار و امیر
او بداند هر چه اندیشد ضمیر
هین نگه دار ای دل اندیشه‌خو
دل ز اندیشهٔ بدی در پیش او
داند و خر را همی‌راند خموش
در رخت خندد برای روی‌پوش
شیر چون دانست آن وسواسشان
وا نگفت و داشت آن دم پاسشان
لیک با خود گفت بنمایم سزا
مر شما را ای خسیسان گدا
مر شما را بس نیامد رای من
ظنتان اینست در اعطای من
ای عقول و رایتان از رای من
از عطاهای جهان‌آرای من
نقش با نقاش چه سگالد دگر
چون سگالش اوش بخشید و خبر
این چنین ظن خسیسانه بمن
مر شما را بود ننگان زمن
ظانین بالله ظن السؤ را
گر نبرم سر بود عین خطا
وا رهانم چرخ را از ننگتان
تا بماند در جهان این داستان
شیر با این فکر می‌زد خنده فاش
بر تبسمهای شیر ایمن مباش
مال دنیا شد تبسمهای حق
کرد ما را مست و مغرور و خلق
فقر و رنجوری بهستت ای سند
کان تبسم دام خود را بر کند











































گفت شیر ای گرگ این را بخش کن
معدلت را نو کن ای گرگ کهن
نایب من باش در قسمت‌گری
تا پدید آید که تو چه گوهری
گفت ای شه گاو وحشی بخش تست
آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا که بز میانه‌ست و وسط
روبها خرگوش بستان بی غلط
شیر گفت ای گرگ چون گفتی بگو
چونک من باشم تو گویی ما و تو
گرگ خود چه سگ بود کو خویش دید
پیش چون من شیر بی مثل و ندید
گفت پیش آ ای خری کو خود خرید
پیشش آمد پنجه زد او را درید
چون ندیدش مغز و تدبیر رشید
در سیاست پوستش از سر کشید
گفت چون دید منت ز خود نبرد
این چنین جان را بباید زار مرد
چون نبودی فانی اندر پیش من
فضل آمد مر ترا گردن زدن
کل شیء هالک جز وجه او
چون نه‌ای در وجه او هستی مجو
هر که اندر وجه ما باشد فنا
کل شیء هالک نبود جزا
زانک در الاست او از لا گذشت
هر که در الاست او فانی نگشت
هر که بر در او من و ما می‌زند
رد بابست او و بر لا می‌تند



























شعر کتاب ما، بسیار مختصرتر از اصلی که ارائه شد، بود. آن هنگام، از معلم ادبیاتمان پرسیدم، مگر گرگ چه گناهی انجام داد که مستوجب مرگ شد؟

گفت شیر ای گرگ این را بخش کن/ معدلت را نو کن ای گرگ کهن /نایب من باش در قسمت‌گری/تا پدید آید که تو چه گوهری

در ثانی، مگر گرگ چه اشتباهی در قسمت کردن، انجام داده بود؟ او به فرمان گرگ، تصمیم گیرنده بود ونظرش را در مورد عدالت در تقسیم بیان کرد. گاو را برای شیر، بز را برای خودش و خرگوش را برای روباه انتخاب می کند. آیا عادلانه نبود؟ بر فرض که نظرش درست نبود و درست تقسیم نکرده بود! آیا باید کشته می شد؟

از شعر بر می آید که شیر به واسطه ی علم غیب! قسمت گری را به گرگ سپرده، تا با توجه به نیت طمع اش، او را به سزایش برساند. آیا این کار اخلاقی است؟ زمینه ی جرم را برای مجرم فراهم کردن و او را در دام انداختن منصفانه است؟

می دانید در جواب سوال من معلم چه گفت؟ ابتدا شوکه شد که همچین سوالی پرسیده شده است. خودش تا ان زمان منطق مولانا را درست می انگاشت و ذره ای سستی و سوال برای آن متصور نبود. در نهایت هم همان منطق را تحویل من داد: که همه چیز باید تقدیم شیر می شد تا او تقسیم کند! دیگران اصلا" در این حد و اندازه نبودند که در پیشگاه او لب به قضاوت بگشایند!
.آری. ما همان دانش آموزانیم که برایمان شعر مولانا خواننده اند و ما حفظ کرده ایم
راه دوری نرویم. خوی "استبداد دوست" ما اینگونه نسج گرفته است که دموکراسی، آزادی بیان،تحمل طرف مقابل و احترام برای نظرات مخالف را اینگونه سخت در میابیم. 
انتقاد از خویش را توهین بر می شماریم و خود را تنها "به بهشت روندگان" عالم حساب می کنیم

 دراین سالها، بسیار به سابقه ی چند هزار ساله ی دیکتاتوری در این مملکت برای توجیه پیامد های امروزی آن اشاره میشود،اما کمتر دیده ایم، آن کس را که جرات کند و با دیده ی نقد به 
آثار کلاسیک ادبیات ایرانی بنگرد
شاملو" از آن معدود نخبگان روزگار ما است که حافظ را، با آن همه پس زمینه ی معنوی و وجاهت اجتماعی، به سخره می گیرد و به وادی نقد می کشاند. اما روشنفکران امروز ما را نگاه کنید، پی در پی برای بیان استواری کلامشان به شعر شاعران بزرگمان تکیه می کنند
***
امروز همه مفسر وضعیت اکنون ما هستند. اینکه اگر نفت نداشتیم، شاید وضعمان بهتر بود. اما به نظر من بدبختی ما بیشتر از داشتن نفت، استناد به ادبیاتی است که "بی نقد" با آن روبرو می شویم

نمی خواهم بگویم اگر ادبیاتی با چنین غنایی نداشتیم، وضع ما بهتر بود ( که شاید بود)، می خواهم بگویم اگر این شیوه را ادامه دهیم تغییری در وضع ما پدید نخواهد آمد. حتی اگر نفت ما هم به پایان برسد. تا برای ما، شاعرانمان حرف  آخر را می زنند، وضع بر همین منوال است.
***
در شعر مولانا، چه بسیار رجوع به آیات و احادیث دیده میشود. این نه تنها شیوه ی مولانا، که شیوهی ادبیاتی است که علاوه بر ایرانی، اسلامی نیز هست. مولانا برای آنکه شعراش را از گزند " با دیده ی انتقادی" نگریسته شدن محفوظ دارد (حتی شاید بدون چنین نیت قلبی) آن را به سپر رجوع به "نص" مجهز ساخته است. او می خواهد بگوید که خدا پادشاه زمین و زمان است و برای رسیدن به چنین نتیچه ای، خدا را چون شیر قیاس کرده است و چه بد قیاس کرده است. قیاسی اشتباه. هیچ کدام از کارهای شیر، خدا را سزا نیست.

ببینید مولانا چه هوشمندانه از این حربه سود جسته است: امر شاورهم پیمبر را رسید/ظانین بالله ظن السؤ /کل شیء هالک جز وجه او/

اینها مصداق هایی هستند که شاعر برای رسیدن به مقصود خویش به خوبی ازآنها بهره گرفته است و همه ی اینها مصروف آن گشته که شاعر ثابت کند، خدا عادل بی همتا است. به راستی چه "بد" تمثیل آوره. چه "بد" به نتیجه رسیده و چه "بد" از "نص" استفاده ی ابزاری کرده است.
اینگونه است که پاره ای از ادبیات کلاسیک ما، هم عامل ایستایی است هم ادامه دهنده ی آن.
***
همان گونه که صورت مساله روشن است، به گمان من جواب هم به همین اندازه آشکار است.
راه حل برون رفت از وضعیت کنونی، با دیده ی نقادی به آنچه تا کنون "مقدس" می شمرده ایم است.

اگر فرهنگِ  آوردن  "چرا" بر سر هر اصلی و بر سر هر گزاره ای را برای خود نهادینه کنیم (کاری که در عصر روشنگری به آن اهتمام ورزیده اند) می توانیم امیدوار باشیم، که راه نجاتی یافته ایم. بسیاری از کشور های جهان، چون اروپاییان، ادبیاتی غنی دارند، اما رویکردشان به آن ادبیات، انتقادی است. اگر به آن آثار رجوع داده می شود، قبل از هر چیز با دیده ی انتقادی آن را بررسی کرده اند

 کار ارجاع آنها، بر خلاف ما ختم کلام نیست. شروع کلام است. شروع نقدی است بر انچه سند آورده شده است.

باید همه چیز را به  وادی انتقاد بکشیم تا از پس آن روزگار بهتری داشته باشیم. استناد به آنچه هزاران سال پیش رخ داده، پسرفتی بیش نخواهد بود. خوبی و بدی را از انها نباید بگیریم. از انها نباید سند بیاوریم. باید خودمان جستجو گرش باشیم و راه صلاح زندگی مان را تشخیص دهیم.
***
در این برهه، باید پیش تر از همه، روشنفکران این مرز و بوم در این مسیر گام بردارند. همان ها که خود بیشتر گرفتار این بلا هستند. ما نیز باید به نوبه ی خود به هر آنچه قطعی می انگاریم به دیده ی شک بنگریم و با رویکردی انتقادی با آن روبرو شویم.

هر کس شعری خواند و ضرب المثلی گفت، برایمان دعوی آخر نباشد.
( بار دیگر همین شعر را بخوانید. با دیده ی انتقادی بخوانید تا ببینید تا چه اندازه در آن اشکال پیدا می کنید. اینگونه است که گام های نخست را برداشته ایم)
شعر حافظ را نخوانیم و "به به" و "چه چه" بگوییم و از صدای زیبای خواننده ای که آن را با شور می خواند سرمست شویم. به راستی عمری واله وشیدا ی "ابرو کمان و لعل لبی بودن" و سخن به نعت حاکمان راندن،بلای روزگاران ما شده است .
"فره ی ایزدی" جناب فردوسی بلای استبداد نهادینه شده ی ما است.
" بی اعتباری" جهانِ خیام است، که جای هر گونه جنبشی را از ما ستانده است.
***
بیایید بر سر هر سخنی که ارجاع داده می شود، یک چرا بیاوریم. کار سختی است. اما اگر همت کنیم، راهی پر ثمر خواهد بود.

پی نوشت:

 این نوشتار تحت تاثیر "پنج اقلیم حضور" آخرین کتاب داریوش شایگان است که نوع رابطه ی ایرانیان را با پنج شاعر بزرگ این فرهنگ: فردوسی، خیام، مولوی، سعدی و حافظ نشان می دهد